چهره ها

حوادث تلخ زندگی 3 چهره سینمای ایران!

چهره‌ها‌‌ و‌ حادثه‌ها
دوچرخه 2 بار کار دستم داد
ملیکا شریفی‌نیا
عضو کوچک خانواده هنرمند شریفی‌نیا است. وی علاوه بر بازیگری، دانش‌آموخته رشته گرافیک است و در زمینه‌های عکاسی، تصویرسازی کتاب کودک و ساخت آثار حجمی به‌طور جدی فعالیت می‌کند.
او بازی در سینما را از سال 1368 با فیلمی به نام اوینار به کارگردانی شهرام اسدی شروع و در مجموعه‌های آشپزباشی و شمس‌العماره بازی خوبی ارائه کرد.
ملیکا بازی در فیلم‌های اشک و لبخند، پری، دیدار در استانبول، آرایش مرگ، دایره زنگی و مهمان مامان را نیز در کارنامه کاری خود دارد.
شیطنت‌های کودکی وی حوادث زیادی را به بار آورده است، یکی از آنها به 7ـ6 سالگی او برمی‌گردد، زمانی که در حال گذر از روی پل جوی مقابل خانه‌شان بوده است: ناگهان از روی دوچرخه با سر روی پل افتادم.
سرم شکست و خون از آن جاری شد و حدود 5 تا بخیه خورد.
شریفی‌نیا باز هم در همان سن دچار سانحه شده اما این بار زمان سفر اصفهان و ساخت فیلم «افسانه شهر لاجوردی» بود: خواهرم داشت بدمینتون بازی می‌کرد و من هم اطرافش می‌چرخیدم. ناگهان او راکت را بلند کرد که توپ را بزند اما راکت به ابرویم خورد. ابرویم شکافت و خون آمد. در بیمارستان چند تا بخیه زدند و هنوز هم جایش مانده است.
ملیکا زمانی بعد برای بازی در نمایش «گرگ و میش» به کیش می‌رود که باز هم دوچرخه‌سواری ماجرایی را برایش به وجود آورد: تنها چیزی که به آن خیلی مسلط بودم دوچرخه بود، در شیب تند سر پایینی که می‌آمدم، سرعت گرفتم ولی آنقدر سرپایینی شدید شد که از ترس اشتباه ترمز کردم و به طور وحشتناکی با دوچرخه کله‌معلق زدم و زمین خوردم.
دوستم هم برای کمک به من ناخودآگاه کار مرا تکرار کرد که دستش از جا در رفت و دست خودم جراحت بسیار بدی برداشت به طوری که لایه زیادی از پوست و گوشت کنده شد.
فکر می‌کردم اثرش خواهد ماند اما به مرور زمان بهبود پیدا کرد البته آمپول کزازی که به من زدند از کل ماجرا وحشتناک‌تر بود!
اما اتفاقی که موجب تغییر مسیر زندگی ملیکا شریفی‌نیا شد به 4 سال قبل برمی‌گردد: با شرکت در دوره‌های تربیت مربی هنر کودک مسیر زندگی هنری‌ام تا حدودی تغییر کرد، قبلا بیشترین تمرکزم روی تصویرسازی و عکاسی بود اما چند سال پیش در این دوره‌ها با خانمی آشنا شدم که تبحر خاصی در هنرهای حجمی داشت و با راهنمایی‌های او علاقه اصلی‌ام را پیدا کردم.

هر دو به داخل مرداب پرت شدیم
حامد کلاهداری متولد 1361 تهران دارای دیپلم فیلمسازی از هنرستان، یکی از جوان‌ترین کارگردان‌های کشور است که در کارنامه‌اش کارگردانی 11 فیلم کوتاه ، یک تله‌فیلم و یک فیلم سینمایی بلند را دارد. او که پیش از این به عنوان بازیگر شناخته می‌شد، نخستین بار در 13 ‌سالگی و با فیلم «شاخ گاو» ساخته کیانوش عیاری به دنیای سینما معرفی شد.
«تعطیلات تابستانی»، «پشت دیوار شب» و… در سینما و «پس از باران»، «زمانی برای پشیمانی»، «افسانه پوپک طلایی» و… در تلویزیون ازجمله آثاری است که او در آنها بازی کرده است. فیلم «شکلات داغ» ساخته او هم اکنون روی پرده سینماهای کشور است. فیلمی که مهم‌ترین و خوشایندترین اتفاق زندگی کلاهداری است؛ چرا که توانسته است 13‌سال مشاهدات عینی خود را از یک موضوع واقعی به فیلمنامه تبدیل کند و بعد هم فیلم را بسازد و نمایش دهد.
کلاهداری طی سال‌هایی که ایفای نقش می‌کرده صحنه عجیبی در ذهنش ثبت شده است که به بازی در فیلم «بچه‌های هور» برمی‌گردد. وسط مرداب انزلی راننده قایق موتوری و یک بازیگر دیگر همراه کلاهداری بودند و عوامل فیلم نیز از مسافت دور فیلمبرداری می‌کردند: ناگهان پایم به موتور قایق گیر کرد و یک دفعه موج آب هر دوی ما را به داخل مرداب پرتاب کرد. دوستم شنا بلد نبود و تا گروه می‌خواستند به ما برسند دیر می‌شد و من بشدت ترسیده بودم. باید او را نجات می‌دادم در حالی که او سنگین وزن و من سبک‌وزن بودم و این که به پره‌های موتور قایق نباید برخورد می‌کردیم، چون ممکن بود به مرگمان منجر شود. به سختی خودم را کنترل کردم تا مشکلی پیش نیاید و خوشبختانه دوستم نجات پیدا کرد.
از دیگر سوانحی که زمان فیلمبرداری برای کلاهداری اتفاق افتاده باید به یکی از صحنه‌های سریال «افسانه پوپک طلایی» اشاره کرد. خودش توضیح می‌دهد: زمانی که بیش از 14 سال نداشتم روی اسب به ایفای نقش در جنگل‌های خجیر سمت آبعلی می‌پرداختم، اسب یکدفعه رم کرد و پا به فرار گذاشت و لابه‌لای درختان می‌دوید. اسب همین طور چهار نعل می‌دوید و من هر چقدر افسار را کشیدم با این که خون از دهانش بیرون آمد، اما باز‌هم توقف نکرد و شاخه‌ها و ساقه‌های درختان سر و صورت من را خط و خش می‌انداخت. یکدفعه متوجه شدم دارد به طرف اصطبلش می‌رود. قبل از این که وارد اصطبل شود پاهایم را از رکاب درآوردم و روی زمین شیرجه رفتم و فقط آسیب سطحی دیدم. در طول زندگی حامد کلاهداری اتفاقات مختلفی افتاده است؛ اتفاقات کوچکی که گاهی اتفاقات بزرگ را برای او پدید آورده است. از آن میان در 11 سالگی فیلم کوتاه «پرنده مردنی است» را ساخت فیلمی که با دوربین ساده ساخته شده بود و بعد از مدتی به واسطه همان فیلم در جشنواره جایزه بهترین فیلم را دریافت کرد.

در بدو تولد، تا پای مرگ رفتم
محمدرضا ورزی
14 سال است که در عرصه‌های مختلف نویسندگی، پژوهشگری تاریخ، تهیه‌کنندگی و کارگردانی سینما و تلویزیون تجربه کسب کرده است. او چندی پیش سریال جذاب و تاریخی سال‌های مشروطه را مهمان خانه‌های ایرانیان کرده بود. از کارهای تلویزیونی و سینمایی‌‌ که ورزی ساخته است می‌توان به پدر خوانده، کودتای سیاه، صدر‌اعظم، سقوط، کریم خان زند، کاخ تنهایی، عمارت فرنگی و نظام از راست اشاره کرد. او همچنین اثر عظیمی به نام ابراهیم خلیل‌الله را خلق کرده که از آن به عنوان یکی از اتفاقات بزرگ زندگی‌اش اشاره می‌کند.
حوادث زندگی از آغاز نفس کشیدن محمدرضا ورزی در این دنیا با او همراه شده است. وقتی که ساعت 11 شب در سال 1352 در بیمارستان تهران به دنیا آمد به خاطر وزن زیاد و یک بیماری، وضع جسمانی خیلی خوبی نداشت. او این را از زبان پدر و مادرش شنیده است: پزشکان از زنده ماندن من کاملا قطع امید کرده بودند. پدرم می‌گفت شاید دلیل بازگشت تو این بود که خدا دعای ما را شنید. در آن روزها پدرم برای گروهی کارگر ساختمانی ناهار می‌برد. سرکارگر جویای حال بد پدرم می‌شود و او داستان مریضی مرا برایشان تعریف می‌کند و آن سرکارگر و کارگرها قبل از خوردن غذا دست بر آسمان بلند کرده، دعای« ‌ام یجیب» را بر زبان می‌خوانند. بعد از آن دعای خیر کارگرها موثر شد و من کاملا بهبود پیدا کردم. محمدرضا ورزی زندگی را پر از فراز و فرود می‌داند. تلخ‌ترین و بدترین حادثه زندگی او فوت پدرش در سال 1387 بود. وی علت مرگ پدرش را علی رغم کهولت سن و مشکل ریوی، عدم مقاومت در مقابل عفونت‌های ناشی از ICU می‌داند. او از حال و هوای خود در آن زمان می‌گوید: عجیب است که من همان موقع علی‌رغم علاقه عجیب به پدرم، تسلیم مشیت الهی شدم، در کمال خونسردی ایشان را با دست‌های خودم در مزارش گذاشتم و همه مراسم و مناسک مذهبی را خودم انجام دادم. البته این را هم بگویم که بعضی وقت‌ها مصائب باید پذیرفتنی باشد و گرنه کار به جایی نمی‌بریم. خود محمدرضا ورزی هم 17 سال است که با بیماری ریوی خود کنار می‌آید و تحت درمان است. یک بار هم نزدیک بود بابت این مشکل از دنیا خداحافظی کند: چند سال پیش زمانی که سر‌صحنه فیلمبرداری سریال کیمیاگر، اکسیژن کم آوردم یک دفعه چشم‌هایم سیاهی رفت و دیگر متوجه نشدم که بعدش چه اتفاقی برایم افتاد. من را به بیمارستان منتقل کردند و اکسیژن به من وصل کردند. ظاهرا بیماری‌ام حاد شده و اعتنا نکرده بودم. دکتر می‌گفت اگر فقط 10 دقیقه دیرتر به بیمارستان می‌رسیدی، از دست می‌رفتی. او علاوه بر این‌که از تولد و پا قدم خوب دخترش که مربوط به 12 سال پیش است، به خوشی یاد می‌کند، به اتفاق ویژه‌ای اشاره دارد که در حیطه سینما برایش اتفاق افتاده و یکی از آرزوهایش را برآورده کرده است: به تصویر‌کشیدن زندگی حضرت ابراهیم خلیل الله برای من اتفاق مسعود، میمون و مبارکی بود و تا ابد آن را فراموش نمی‌کنم.

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: jamejamonline.ir

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا