چهره ها

گپی با فرزاد موتمن درباره فیلم و سلامت و زندگی‌

 گپی با فرزاد موتمن از «شب‌های روشن» تا «نون و ریحون»
از روان‌شناسی زرد بیزارم
غروب یکی از اولین جمعه‌ها‌ی پاییزی در کافه‌ای کنار فرزاد موتمن و فرزند 6 ساله‌اش، یحیی، نشستم تا در حالی که فنجان کاپوچینوی خودش را با لذت و ذره‌ذره می‌نوشد، درباره فیلم و سلامت و زندگی‌ با او گفت‌وگو کنم؛ فیلم‌سازی که «شب‌های روشن»‌اش تبدیل به خاطره‌ بسیاری از فیلم‌بازهای ایرانی شده و «پوپک و مش ماشاالله»‌اش با تمام نقدهایی که پیرامونش مطرح شد، هنوز عنوان پرفروش‌ترین فیلم سال را یدک می‌کشد…
 سریال «نون و ریحون»‌ که در شب‌های ماه رمضان از شبکه‌ تهران پخش شد، اولین تجربه‌ سریال‌سازی موتمن است و خیلی سخت بود که به او بگویم بهانه‌ ما برای این مصاحبه، همین سریال است؛ چراکه موتمن مدعی‌ است که: «از تلویزیون خانه‌ام‌ تنها برای دیدن فیلم‌های مورد علاقه‌ام استفاده می‌کنم، نه برنامه‌های تلویزیونی.»
او در طول این مصاحبه برای آرام نگه داشتن «یحیی» مجبور شد وعده‌ خرید بازی کامپیوتری به او بدهد و البته بلافاصله بعد از پایان مصاحبه برای خرید این جایزه با او راهی شد.

 

 آقای موتمن! شخصیت‌های اصلی در فیلم‌های شما بخشی از شخصیت خودتان هستند یا برگرفته از مجموع شخصیت‌هایی‌ که در اطراف‌تان دیده‌اید؟ مثلا در فیلم «شب‌های روشن»، ما با یک استاد دانشگاه طرفیم که عاشق تنهایی و کلکسیون کتاب‌های نایاب است و می‌توانیم او را نمادی از قشر کتاب‌خوان و جریان روشنفکری جامعه بدانیم. معمولا در فیلم‌های دیگر، وقتی با چنین شخصیتی مواجه می‌شویم، سیگار را یکی از عناصر جدانشدنی شخصیت می‌بینیم اما در «شب‌های روشن»، این شخصیت در هیچ نما و سکانسی سیگار به دست ندارد. برای این مساله، دلیل شخصی‌ای دارید یا اینکه نخواسته‌اید مبلغ دخانیات باشید؟
فکر می‌کنم نکته‌ای که باید در آثار من در نظر بگیرید، این است که من نویسنده فیلمنامه‌های آثارم نبوده‌ام. البته در آینده، اگر عمری باقی باشد، داستان‌هایی از خودم را فیلم خواهم کرد.

 

 به هر حال، در 2 فیلم مورد علاقه خودتان (شب‌های روشن و صداها)، فیلمنامه‌نویس، یک نفر بوده: سعید عقیقی. می‌توان این‌طور برداشت کرد که فیلمنامه‌نویس با شما نزدیکی فکری زیادی دارد. درست نمی‌گویم؟
بله، فکر من و آقای عقیقی به هم نزدیک است ولی به هرحال، به همان دلیلی که گفتم، من نمی‌توانم با تاکید بگویم که این آدم‌ها، همه برگرفته از اوهام یا حتی جهان واقعی اطراف من هستند. بالاخره، وقتی من به عنوان کارگردان، فیلمی‌ دست می‌گیرم، بخش‌هایی از خودم را وارد فیلم می‌کنم. در «شب‌های روشن» شاید شخصیت استاد دانشگاه، ترکیبی بود از برخی خصوصیات سعید عقیقی و برخی خصوصیات من. بعضی چیزها دقیقا اتفاق‌هایی بود که برای خود من پیش آمده بود و برای سعید عقیقی تعریف کرده بودم؛ مانند آن صحنه‌ایست‌ بازرسی یا صحنه خواستگاری که دختر می‌پرسد: «من الان باید چی بگم؟» و مرد می‌گوید: «من اگه جای تو بودم، یه شب تا صبح راه می‌رفتم و بعد می‌اومدم می‌گفتم آره.» این دقیقا شکل خواستگاری خودم از همسرم بود. 


 واقعا؟! تعریف می‌کنید؟

بله؛ من یک روز به همین روش توی پارک جمشیدیه از همسرم خواستگاری کردم! خیلی از او بزرگ‌تر بودم حدود 20 سال و چون قبلا هم ازدواج کرده بودم، اولش او یک کمی‌ غافلگیر شد. بعدش گفت: «من چی باید بگم؟» گفتم: «من اگه جای تو بودم، دور این استخر یه چرخی می‌زدم و برمی‌گشتم و می‌گفتم بله.»

 

چیز دیگری هم بین شخصیت شما و شخصیت اصلی آن فیلمتان مشترک بود؟
بله! مثلا من در خانه‌ام تلویزیون ندارم؛ یعنی دارم ولی برای فیلم دیدن از آن استفاده می‌کنم، نه تماشای برنامه‌های تلویزیون. یا مثلا آن شخصیت، تلفنش هیچ‌گاه زنگ نمی‌خورد. من هم تلفن منزلم را کلا قطع کرده‌ام و درباره موبایل‌ام هم فقط شماره‌هایی را جواب می‌دهم که می‌دانم کار دارند. در کل، آدم تلفن نیستم.


خب، کار من را راحت کردید؛ چون می‌خواستم به همین موضوع اشاره کنم که در بیشتر فیلم‌های شما (به‌ویژه در 3 فیلم «شب‌های روشن»، «صداها» و تله‌فیلم «دماغ») ما با آدم‌هایی طرفیم که اگرچه میان جمع هستند ولی انگار دور خودشان دایره‌ای کشیده‌اند تا حافظ تنهایی‌شان باشد؛ یک نوع تنهایی میان جمع!

من باز تاکید می‌کنم به دلیل اینکه خودم نویسنده کارهایم نبوده‌ام، نمی‌توانم مالکیت تمام و کمال این شخصیت‌ها را برای خودم بدانم ولی باید این را صادقانه بگویم که برای من، تنهایی خیلی مهم است. من، برعکس آنهایی که از تنهایی می‌نالند، عاشق تنهایی‌ام و از شلوغی بیزارم. نیاز شدیدم به تنهایی باعث شده که من و همسرم در 2 طبقه زندگی کنیم! خانه ما یک آپارتمان 2طبقه است که ما هر 2 را اجاره کرده‌ایم. در یکی، زندگی مشترک‌مان (من و همسر و پسرم) جریان دارد و در دیگری، من تنها می‌روم می‌نشینم و فیلم می‌بینم و کار می‌کنم و خلاصه، دنیای شخصی خودم را می‌سازم. این تنهایی به نظرم مهم است؛ چراکه اگر تنها نباشی، نمی‌توانی خلق کنی؛ یعنی اصلا فیلم در تنهایی ساخته می‌شود و اینکه برویم سر صحنه و دوربین بیاید و گروه و تدارکات و بازیگرها، در اصل، بخش واقعی فیلم‌سازی، این نیست. کار واقعی، لااقل برای من، موقعی است که در تنهایی نشسته‌ام؛ پاهایم را دراز کرده‌ام و دارم فیلم مورد علاقه‌ام را می‌بینم. فیلم من آنجا ساخته می‌شود.

 

 این «تنهایی میان جمع» را که انگار هر روز بیشتر و بیشتر می‌شود، تا چه حدی ناشی از شرایط اجتماعی دنیای مدرن و گذار از سنت به مدرنیته می‌دانید؟ منظورم این است که شما فکر می‌کنید دنیای ماشینی به‌‌رغم پیشرفت‌های تکنولوژیک و ارتباطی‌اش، دارد انسان‌ها را بیشتر به انزوا می‌کشاند یا مساله به فردیت خود انسان‌ها برمی‌گردد؟
ما با همیم و تنها؛ مثل اسم یکی از ترانه‌های مورد علاقه من از ملانی: «با هم تنهاییم». در واقع، اغلب ما الان در مجتمع‌های مسکونی زندگی می‌کنیم؛ یعنی چند خانواده در یک مجتمع در کنار هم. ولی اتفاقا این آپارتمان‌ها حکم سلول‌هایی را دارند که ما را به شدت از هم دور می‌کنند. ما کنار هم زندگی می‌کنیم ولی همدیگر را نمی‌شناسیم؛ مثل فیلم «صداها» که در آن، ارتباط دیگر رودررو نیست؛ یعنی مجازی شده و برای همین، شاید در این فیلم، صدا یک وجه مخاطره‌آمیز و تهدیدکننده پیدا کرده است. فیلم «صداها» بیشتر از هر چیز دیگری، درباره بیماری «ترس از فضاهای بسته» و اضطرابی است که این ترس ایجاد می‌کند. یادم می‌آید به طراح صحنه‌ام گفتم فیلم «سکوت بره‌ها» را ببیند و روی طراحی اتاق اف‌بی‌ای دقت کند؛ چرا که در آن فضا پنجره وجود ندارد و پلیس‌ها میان دیوارها و پاراوان‌ها نشسته‌اند که در یک طرف، عکس کلی جسد است و در طرف دیگر، عکس کلی قاتل فراری خطرناک! حالا یکی از شخصیت‌ها این سوال را مطرح می‌کند که: «کی می‌گه آدمایی که توی این محیط رشد می‌کنن، سالم‌تر از هانی‌بال (قاتل خطرناک فیلم سکوت بره‌ها) هستن؟» به او گفتم در لوکیشن ما باید پنجره‌ها محو و تاریک باشند. برای همین معتقدم زندگی در چنین محیط‌هایی ما را به سمت آن نوع تنهایی می‌کشاند که اضطراب‌آور است؛ یعنی تنهایی از نوع منفی.


حس می‌کنم این پرداختن به بیماری‌ها و بحران‌های روزمره اجتماعی از دغدغه‌های شماست. در «شب‌های روشن»، ما با همین «تنهایی میان جمع» و در عین حال، حساسیت‌ وسواس‌گونه در جمع‌آوری کتاب‌های خاص طرفیم. در «صداها» هم تنهایی و ترس از محیط‌های بسته را می‌بینیم. در تله‌فیلم «دماغ»تان هم با مساله عدم اعتماد به نفس طرفیم که شخصیت زن فیلم، گمان می‌کند مشکل‌اش فقط بینی بزرگ اوست و برای همین، دنبال جراحی بینی می‌رود. احتمالا مطالعه در زمینه روان‌شناسی، از علایق‌تان است. نیست؟

نمی‌توانم ادعا کنم که به طور جدی در این زمینه مطالعه می‌کنم. خب، در دوران جوانی، چند تا از کارهای فروید را خوانده‌ام و برایم جالب بوده ولی هیچ‌وقت مثلا به سمت یونگ نرفته‌ام. شاید نرسیدم. به هرحال، من عضو نسلی هستم که انقلاب کرده است و با فرصت‌هایی که ما داشتیم، کمتر به مطالعات روان‌شناسی می‌رسیدیم. بیشتر، تاریخ انقلاب‌های جهان را مطالعه می‌کردیم. من آنقدر که درباره انقلاب‌های اسپانیا و فرانسه می‌دانم، درباره روان‌شناسی اطلاعات ندارم. ولی به هرحال، من فیلمسازم؛ یعنی وقتی شخصیتی را خلق می‌کنم و به آن می‌پردازم، دارم با روان‌شناسی آن کاراکتر کار می‌کنم. ضمن اینکه لازم نیست حتما روان‌شناسی بلد باشیم تا بدانیم یک استاد باید چه نوع شخصیتی داشته باشد. داستایوفسکی به تو می‌گوید که این استاد چه نوع آدمی‌ باید باشد (خنده).


 راستش، سوالی که مرا در طول دیدن فیلم‌های شما درگیر می‌کرد، این بود که چرا این شخصیت‌های مساله‌دار فیلم‌هایتان هیچ‌گاه سراغی از روان‌پزشک یا روان‌شناس نمی‌گیرند؟

شاید به‌خاطر اینکه خودم خاطره خوبی از روان‌شناسان ندارم. وقتی 12، 13 ساله بودم؛ خانواده‌ام خیلی نگرانم شدند چون من اصلا اهل فوتبال ‌بازی کردن توی کوچه‌ها نبودم و دوست و رفیقی نداشتم. بیشتر کتاب می‌خواندم و فیلم می‌دیدم. با معلم‌‌های ورزش هم توافق کرده بودم که در زنگ ورزش بروم کتابخانه کتاب بخوانم. عاشق تعریف کردن رویا و داستان بودم. خانواده‌ام متوجه نبودند که بچه‌شان از همان زمان، علاقه‌اش کدام سمت را نشانه رفته. شاید فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام (می‌خندد). همان‌موقع، من را به مطب یک روان‌شناس بردند که گفت من یک رویابافم (به قول خودش، Day Dreamer). شاید به همین خاطر، من خاطره خوبی از این موضوع ندارم. البته این را هم بگویم که در سینما معمولا پرداختن به این حوزه، خوب از آب درنیامده؛ یعنی بیشتر صحنه‌های روان‌پزشکی در سینمای ما خوب جواب نداده و درمان از این طریق در سینمای ما بیشتر به نوعی از مسایل روان‌شناسی می‌پردازد که بسیار سطحی و کلیشه‌ای است؛ در حد کتاب‌هایی از قبیل «چگونه پولدار شویم» و «چگونه موفق شویم» و «چگونه عاشق شویم» خلاصه، بیشتر از جنس خرافات‌اند و هیچ عامل علمی‌ای ندارند. بیشتر، چیزی از جنس «آتش‌بس» می‌شوند؛ نه یک برخورد درمانی صحیح و علمی. من نام این روان‌شناسی را روان‌شناسی زرد گذاشته‌ام! و از این به‌اصطلاح روان‌شناسی بیزارم. ضمن اینکه من اصولا از زمینه‌های سایکودرام پرهیز می‌کنم چون می‌دانم که پرداختن به این حوزه معمولا اثر سینمایی را به شکست می‌کشاند. شاید تنها کسی که چنین صحنه‌هایی را خوب ساخته، وودی ‌آلن باشد که اتفاقا می‌بینیم در بیشتر صحنه‌هایش، روان‌پزشک، خودش هیچ حرفی نمی‌زند. فقط در فیلم «ساختارشکنی هری»، روان‌پزشک که همسر خود وودی آلن است، حرف می‌زند و اتفاقا می‌بینیم که خودش هم دچار بیماری روانی است؛ یعنی مدام از اتاقی که بیمارش در آن اتاق است، به اتاقی که همسرش آنجاست، می‌رود و داد و بیداد راه می‌اندازد و کوچک‌ترین توجهی به بیمارش ندارد.

 

 شاید به خاطر همین است که فیلم‌سازان ما عادت ندارند همان‌طوری که برای سکانس‌های پلیسی از کارشناس انتظامی ‌مشاوره می‌گیرند، برای سکانس‌های پزشکی هم از متخصصان مربوطه مشاوره بگیرند.
بله؛ به‌خصوص در حوزه مسایل روان‌درمانی، اینکه شما می‌گویید، بیشتر دیده می‌شود و اتفاقا چقدر خوب است که این کار انجام شود. من الان یاد فیلمی ‌افتادم که خیلی هم دوستش دارم و نمونه خوبی از پرداختن به مسایل روان‌شناسی در سینماست؛ فیلم «پرفورمنس» یا «اجرای نقش»، کار دونالد کمل و نیکولاس روگ. در این فیلم، با کلی از تئوری‌های فروید بازی شده. این پرداختن، به نظر من، پرداختن درست است؛ یعنی تو داری با تصمیم کار می‌کنی.

 شما در تله‌فیلم «دماغ» به مساله جراحی زیبایی پرداختید، با این شعار کلیشه‌ای که می‌توان بدون بینی زیبا هم موفق بود. واقعا فکر می‌کنید وقتی اکثر بازیگران و ستاره‌های سینمای ما جراحی زیبایی بینی انجام داده‌اند، می‌توان از مخاطب خواست یک چنین پیامی‌ را از ستاره‌های سینما بشنود و باور کند؟
من اعتقاد دارم باید بین اثر هنرمند و شخصیت واقعی او فاصله گذاشت. من شخصا مخالفتی با جراحی‌های زیبایی ندارم و معتقدم اگر کسی احساس می‌کند که باید چنین جراحی‌‌ای انجام بدهد، هیچ اشکالی در انجام دادنش نیست. بگذارید کلی‌تر بگویم. یکی از مهم‌ترین وظیفه‌های سینما این است که به مردم بگوید خوب باشید ولی خود من به‌عنوان یک سینماگر شاید چندان آدم خوبی نباشم. البته همان‌طور که گفتم، من شخصا به طبیعی بودن هر چیزی علاقه دارم و مثلا با انجام جراحی زیبایی در مورد همسر خودم مخالف‌ام؛ چرا که معتقدم هر چیزی به شکل طبیعی‌اش زیبایی خودش را دارد. ضمن اینکه اکثر این جراحی‌ها عوارض دارد و گاهی اوقات، چهره آدم‌ها را به جای زیبایی انسانی، تبدیل می‌کند به زیبایی عروسکی! انگار که ما با یک موجود پلاستیکی طرفیم!‌ بله، من با زیبایی مصنوعی مخالف‌ام؛ دوست ندارم ابروها تتو شده باشند یا لب‌ها به طور مصنوعی باد کنند و… اما تاکید می‌کنم که این کار را بد یا ناپسند نمی‌دانم.


با تناسب اندام هم مشکل دارید؟ می‌خواهم بدانم خودتان اهل رژیم غذایی هستید یا نه؟

بله؛ من اگر مراقب رژیمم نباشم، به راحتی می‌شوم 120 کیلو! الان حدود 80 کیلو هستم و دارم سعی می‌کنم 5 کیلوی دیگر کم کنم.


 با چه رژیمی؟

اهل رژیم‌های عجیب و غریب نیستم. خودم را عذاب نمی‌دهم؛ چون دیوانه غذای خوبم و همه رستوران‌های تهران را خوب می‌شناسم. بخش مهمی‌ از درآمدم صرف غذا می‌شود. صبحانه‌ام بیشتر اوقات یک لیوان قهوه با بیسکوییت است. ناهار نمی‌خورم ولی شام را مفصل می‌خورم. نباید این حرف‌ها را به «سلامت» بگویم ولی واقعیت این است که نوشابه را خیلی دوست دارم و برای همین، رفته‌ام سراغ نوشابه‌های رژیمی. بعضی روزها 10 تا 12 قوطی نوشابه مصرف می‌کنم و به خاطر همین، در تیتراژ سریال «نون و ریحون»، مسوول طراحی تیتراژمان، نقاشی من را همراه با یک قوطی نوشابه رژیمی ‌کشیده بود!


 میانه‌تان با ورزش چطور است؟

راستش، هیچ‌وقت اهل ورزش نبوده‌ام ولی پیاده‌روی را دوست دارم؛ آنقدر که تمام مسیرهایم را پیاده می‌روم. ماشین را گذاشته‌ام در اختیار همسرم و خودم ساعت‌های طولانی پیاده‌روی می‌کنم. خلاصه، تحرکم زیاد است. 


 حرفی، خاطره‌ای، چیزی ندارید که «سلامت»تر باشد و گفت‌وگویمان را با آن تمام کنیم؟

چرا؛ من خیلی زیاد از آمپول می‌ترسم و جالب اینکه پدرم هم پزشک است. شاید ریشه ترسم این باشد که خانواده‌‌ام، مثل خیلی از خانواده‌های ایرانی، برای جلوگیری از شیطنت‌هایم در دوران کودکی، مدام تهدیدم می‌کردند به آمپول زدن! شاید باورتان نشود؛ الان چند ماه است که باید برای آزمایش خون به آزمایشگاه بروم ولی از ترس همان تزریق، هی پشت گوش می‌اندازم! اخیرا چشمم هم به نور حساس‌تر شده و ناچارم حتی شب‌ها عینک تیره بزنم و با اینکه دلم نمی‌خواهد خودم را به راحتی به تیغ جراحی بسپارم، به گمانم چاره‌ای ندارم جز اینکه بر ترسم غلبه کنم و چشمم را بسپارم به دست جراحان چشم‌پزشکی.

 

 

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ

www.seemorgh.com/culture

منبع: salamatiran.com

 

مطالب پیشنهادی:

گپی با سیدحسام‌الدین سراج از سلامت تا موسیقی 
 4 بازیگر ایرانی از حوادث تلخ زندگی‌شان می‌گویند

جمشید مشایخی: بیماریی نیست که نگرفته باشم!

یک گفتگوی متفاوت با شقایق دهقان و خواهرش!

تجربه شخصی صدرعاملی در ساخت «هرشب تنهایی»

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا