کارگردانی که با سرطان خون جنگید
گفتهها و نوشتههایی درباره مسعود رسام که پارسال همین موقع از میان ما رفت
«کاش میتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم» اما نمیتوانست؛ صدایش میلرزید و دستمالهای کاغذی خیس میشدند…
.«تا وقتی پا به اینجا نگذاشته بودم، نمیدانستم چقدر دلم گرفته» اما دلش گرفته بود؛ خیلی زیاد و سخت؛ آنقدر که باید سکوت میکردی تا جملههای خیس از اشکش تمام شوند. «همه میپرسیدند شما هنوز با هم هستید؟» و آن دوهنوز و هنوز با هم بودند و جدایی در میانشان نبود. «آدمها از یکدیگر جدا نمیشوند مگر اینکه رویاهای مشترکشان را از دست بدهند» و آنها رویاهای مشترکشان ادامه داشت؛ مثل بادبادکی بر آسمان!
بغضی که وصفش رفت، از بیژن بیرنگ بود که در مراسم سالگرد مسعود رسام ترکید.
شما رسام را با چه به یاد میآورید؟ با «محله بهداشت» یا با «محله بروو بیا»؟ با «هاچین و واچین» یا با «از نو بسازیم»؟ با «دنیای شیرین دریا» یا با «خانه سبز»؟ با «همسران» یا با «برده رقصان»؟ شاید هم با «محرمانه» و «مجید دلبندم» و… خیلی کارهای مشترک دیگر او با بیژن بیرنگ؛ کسانی که کارهایشان در کارنامه تلویزیون میدرخشد؛ سالها است که میدرخشند و به قول داریوش فرهنگ، همان یک «خانه سبز» و مقایسهاش با مجموعههای حال تلویزیون کافی است.
پاییز سال گذشته، یکی از این 2 نفر طناب رویاها را رها کرد و پرید… مسعود رسام بعد از مدتی نبرد با سرطان خون درگذشت.
حال همه نزدیکانش آنقدر بد بود که کسی نمیتوانست بگوید چه اتفاقی افتاده و چگونه، اما امسال در مراسم سالگرد او فرصتی دست داد تا تمام این خاطرات از زبان دوستان و نزدیکان او دوره شوند. آنچه در ادامه میآید، گوشهای از این مراسم است و یادداشتهایی که اهالی هنر بر یاد و خاطره سبزش نوشتند.
دکتر عیسی جلالی ( روانشناس)
او کودک درونش را زنده نگه داشته بود
حرفهایم را میخواهم با این جمله پرمعنی آغاز کنم که «خدا زیبا است و زیباییها را دوست دارد» و میخواهم به این بهانه نگاهی داشته باشم به تحقیق جالبی که در زمینه کلمه «هنر» شده است. طی این تحقیق میگویند کلمه هنر از دو جزء «هو و نور» تشکیل شده که «هو» به معنای خدا و نور هم به معنای روشنایی است و این نشان میدهد هنرمندان چه جایگاهی میتوانند داشته باشند؛ آنها با کارهای خود میتوانند تاریکیهای زندگی را روشن و حال بد آدمها را خوب کنند.
چیزی که درباره کارهای این 2 نفر برای من همیشه جالب بود، توجه و اهمیتی بود که آنها به کار تحقیق و مشاورههای روانشناسی در کارهایشان میدادند از همسران گرفته تا قطار ابدی؛ دنیای شیرین دریا و… اهمیتی که این دو عزیز به این مقوله میدادند جنبه تشریفاتی و اسمی نداشت؛ بلکه یادم میآید ساعتها و ساعتها روی مسالهای با هم بحث میکردیم؛ تحقیق انجام میشد و همین اهمیت قایلشدن برای تحقیقهای عمیق بود که روح زندگی را بر کار جاری میساخت.
از ویژگی دیگر مسعود که بخواهم بگویم خوش اخلاقیاش بود و اینکه کودک درونش را زنده نگه داشته بود و به منطقش جای استراحت میداد. یادم میآید تازه ماشینی خریده بود و میانههای کار وقتی خسته میشدیم، میگفت: «بیایید برویم یک دور بزنیم!»
یکی از عوامل خوشبختی آدمها دوست داشتن کاری است که انجام میدهند و مسعود خوشبخت بود چون نه تنها کارش را دوست داشت که به آن عشق میورزید. کار جزو جدایی از زندگی روزمرهاش نبود بلکه خود زندگیاش بود. مسعود نمونه کامل این پیام روانشناسی برای آرامش بود که: «این نیز بگذرد» و به همین خاطر کم پیش میآمد که غم و اندوه در چهرهاش بماند.
فلینی کارگردان بزرگ میگوید: «هنرمند کسی است که در کنار زشتیها، زیباییها را پیدا کند و اگر زیبایی نیافت؛ آن را خلق کند» و مسعود نمونه کامل این جمله بود. او در تاریکی به جای ملامت و خودآزاری شمعی روشن میکرد و من مطمئن هستم که مسعود اینجا است چرا که «مرد نکونام نمیرد هرگز».
بیژن بیرنگ (کارگردان)
مسعود! نمیدانم اجازه میدهی یا نه؛ اما من میخواهم بگویم
کاش میتوانستم گریه نکنم… اما نمیتوانم. قرار بود اولین کسی که در این مراسم صحبت میکند من باشم اما این اشکها نمیگذارد.
خودم هم فکر نمیکردم این همه دلم گرفته باشد و تازه وقتی پایم را گذاشتم داخل سالن فهمیدم چقدر دلتنگام. استاد جلالی جملهای گفتند که گاهی هنر یک هنرمند به کارهایی است که نکرده و من میخواهم بگویم گاهی ثروت انسان به پولهایی است که نگرفته. من و مسعود توی راهروهای شبکه یک همدیگر را پیدا کردیم… من 27، 28 سالم بود و مسعود 22، 23 سالش. توی همه آن سالهایی که با همدیگر همکار بودیم همه میپرسیدند شما هنوز با هم هستید؟ هنوز از همدیگر جدا نشدید؟ و برایشان جای تعجب داشت؛ امروز میخواهم جواب این سوال را بدهم که دو تا آدم میتوانند راه طولانی را با هم بروند و از هم جدا نشوند اگر رویای مشترک با هم داشته باشند و آدمها جایی از هم جدا میشوند که رویای مشترکشان را از دست میدهند… میخواهم راجع به سالهایی که رفت صحبت کنم؛ 30 سالی که من و مسعود در کنار هم بودیم و رویای مشترکی داشتیم… امروز از چیزهایی میخواهم حرف بزنم که مسعود تا وقتی بود نگذاشت از آنها بگوییم و الان… مسعود نمیدانم اجازه میدهی یا نه… اما من میخواهم بگویم.
بگویم که ما آدمهای ثروتمندی نبودیم وقتی شروع کردیم به ساختن برنامه؛ اما بارها و بارها برنامه ساختیم بدون هیچگونه سودی؛ ما 7 قسمت دنیای شیرین دریا را ساختیم و همهاش را دور ریختیم و دوباره ساختیم؛ خانه سبز را که قرار بود 26 قسمت باشد تنها 21 قسمت ساختیم؛ چون احساس کردیم حرفی برای گفتن نداریم؛ مجید دلبندم را ساختیم و بعد از مدتی همهاش را دور ریختیم و دوباره ساختیم و این اتفاقها در دوران همکاری ما زیاد افتاد چرا که رویاهای مشترک زیادی داشتیم… امروز اما… احساس تنهایی زیادی میکنم؛ مسعود هم حامی بود و هم دوست و کار کردن برای من که با او کار کردهام سخت است! امروز مادیات حرف اول را میزند؛ مادیات همه چیز را زیر سوال میبرد؛ از شرافت گرفته تا کار حرفهای را. مادیات چیز بدی است و بدتر از آن رفتن در راهی است که راه تو نیست. میخواهم اقرار کنم من تمام این سالها آدم نازنازیای بودم که کارهای راحت را انجام میداد و کارهای سخت را به دوش مسعود میانداخت؛ مسعودی که آن همه مثبت بود؛ معتقد به کارش بود و هیچوقت غر نمیزد. دکتر جلالی میگوید: «ملامت سم ارتباط است و چه خوب مسعود این را میدانست و هیچگاه ملامتبار صحبت نکرد.»
مسعود محترم بود و کار نامحترمی انجام نداد؛ خیلی از آدمها در عوض پول به خودشان گند میزنند اما مسعود این کار را نکرد و من امروز آدم محترمی را در کنار خود از دست دادهام…
داریوش فرهنگ (کارگردان و بازیگر)
همان یک «خانه سبز»ش کافی است
سالها از تجربه همکاری خوب من و مسعود و بیژن میگذشت و من او را ندیده بودم و خبری از او نداشتم تا اینکه شنیدم مسعود ناخوش احوال است. عمیقا ناراحت شدم اما ناراحتیام به اندازهای بود که جرات دیدن او را نداشتم؛ هم جرات نداشتم و هم نمیخواستم او را در آن حال ببینم… میخواستم در ذهنم همان تصویر پرشور و پرانرژی مسعود را داشته باشم اما یک روز بهصورت خیلی تصادفی با او در خیابان برخورد کردم…مسعود همان مسعود بود؛ همان طور آراسته، باوقار و شکیبا…
سعی میکردم نگاهم به نگاهش گره نخورد چون خیلی ضعیف شده بود. پرسید چه کار میکنی؟ با همان حالت که چشمهایم را میدزدیدم از نگاه به چشمهایش شروع کردم به گفتن: «توی این اوضاع و احوال که هیچ چیزی سرجای خودش نیست و لبخند انگار از روی لب مردم فراموش شده و…» داشتم همینطور گله میکردم که مسعود گفت: «چرا به من نگاه نمیکنی؟» حالا مجبور شدم زل بزنم به چشمهایش… مسعود خندهای کرد و گفت: «تو که در هر شرایطی راهش را پیدا میکنی. راستش را بگو واقعا هیچ کاری نمیکنی؟» گفتم: «چرا! کار میکنم…» مسعود روی شانهام زد و گفت: «چه زیبا! ما تا وقتی زندهایم باید کار کنیم و ما با کارهایمان زندهایم.»
مسعود همیشه اینطور بود و بیماری هم نتوانسته بود تغییرش دهد؛ هنوز روحیه داشت و روحیه میداد؛ هنوز چشمانش برق داشت، غر نمیزد، گله نمیکرد، احساس یأس و شکست نداشت و عاشق بود…همان عشقی که در کارهایش هم محسوس بود؛ همان یک خانه سبزش را ببینید و مقایسه کنید با تمام کارهای امروز تلویزیون تا ببینید او چگونه بود و چگونه کار میکرد.
مهرداد شهسوارزاده (خواننده پاپ و نوازنده پیانو)
عاشق بود و عاشقانه زندگی میکرد
از همکاری با مسعود رسام در آلبوم مشترک ستارگان عشق که او و بیژن بیرنگ تهیهکننده بودند و من آهنگی در آن آلبوم داشتم به نام «سفر نکن» به آهنگسازی بابک بیات و به همراهی قاسم افشار، نیما مسیحا و امیر کریمی و دیگر دوستان که بگذرم؛ از همراهی او در آخرین آلبومم «فال» در کسوت مدیر هنری که بگذرم؛ باید بگویم که من با مسعود رسام دوست بودم و همسایه و او در هر موقعیتی که بود و با تو هر رابطهای که داشت- چه همسایه بود و چه دوست و چه همکار- صمیمی بود و دلسوز و مهربان. به همه کمک میکرد و دستانش، مهربانی را از هیچکس دریغ نمیکرد. شاید کمتر کسی بداند که او خود اهل موسیقی بود و ترانه میگفت و این روح هنرمندانهاش با دلسوزی بیدریغش آمیخته شده بود و به قول معروف برای همه حنجره میسوزاند؛ ساعتها وقت میگذاشت و با تو حرف میزد؛ ایده میداد؛ حرفهایت را میشنید و همه این کارها را میکرد و در مقابل، انتظاری نداشت.
مسعود روحیه بسیار بالایی داشت؛ آنقدر بالا که به شک میافتادی او بیماری سختی دارد؛ عاشق بود و عاشقانه زندگی میکرد و آنچنان امیدوار بود که نمیتوانستم او را در کنار مرگ تصور کنم تا اینکه شنیدم در بیمارستان بستری شده اما بازهم در همان وضعیت سخت تنها کسی که امید داشت مسعود بود و نمود بیماری تنها در جسم ضعیفاش دیده میشد و بس و این روحیه مسعود به اطرافیان هم امیدواری میداد. تا اینکه بعد از مدتی که او را ندیده بودم، شبی برای احوالپرسی به خانهشان رفتم. حال خوشی نداشت و ضعیفتر از قبل شده بود. دهانش به خاطر بیماریای که داشت آفت زده بود و درد داشت و این تنها باری بود که وقتی حالش را پرسیدم، گفت: «خوب نیستم»؛ شنیدن این جمله از او با آن روحیه قوی بعید بود و برای من بسیار تلخ. یکی دو ماه بعد هم خبر رسید که مسعود رسام درگذشت. متاسفانه مرگ او در روزهای اوج تجربه کاری و ثمردهیاش رخ داد و دهمین روز آبان 1388 خزان تلخی را برای اهالی فرهنگ و هنر رقم زد.
فریبا نادری (همسر مسعود رسام)
او بود که امید داشت، او بود که روحیه میداد
از روزهای اول آشناییمان میدانستم مسعود این بیماری را دارد و زمان زیادی برای با هم بودن نداریم اما او آنقدر بزرگ بود و دوستداشتنی که ارزش همین زمان کوتاه زندگی را هم داشت.
مسعود باور نداشت بیمار است؛ باور نداشت که باید به همین زودیها برود و این باور را نه تنها به من که بسیار به او نزدیک بودم منتقل میکرد که هر کسی که با او برخورد میکرد همین باور و نگاه را درباره مسعود پیدا میکرد. مسعود بسیار با روحیه بود و اگر حالش بد میشد به جای اینکه من به او برسم او اولین کسی بود که به من آب قند میداد، او بود که اورژانس را خبر میکرد، او بود که به محض خون دماغ شدن خون را از روی صورتش پاک میکرد تا من نبینم، او بود که روحیه میداد و امید میبخشید و مرا آرام میکرد.
او امید داشت؛ امیدی که تا شبهای آخر هم همراهش بود، مسعود تا همان شب آخر از کارهایش میگفت؛ از 2 مجموعهای که روی آنها کار میکرد، از رفتن به آلمان برای معالجه و…
مسعود به من کمک کرد تا محکم شوم و زندگی در کنار او و این بیماری به من یاد داد که یاد بگیرم سخت باشم و با سختیها مبارزه کنم.
امیر پروین حسینی (تهیهکننده «غیرمحرمانه»)
چشمهای از خلاقیت بود؛ پرانرژی و تحسینبرانگیز
نمیدانستم مسعود بیمار است تا اینکه اواسط کار مجموعه «غیرمحرمانه» (آخرین کار مسعود رسام) احساس کردم سرما خورده است و ضعف دارد؛ به احترام پیشکسوتیاش به او گفتم استراحت کند و دیرتر سر کار بیاید. اما حالش بهتر نمیشد تا اینکه یک روز به خاطر ضعفی که پیدا کرد او را به بیمارستان بردند و سرمی به او وصل کردند. در همان حال و روی تخت بیمارستان هم نگران کار بود و مدام از کار میپرسید و اینکه کی او را مرخص میکنند تا سر کار برگردد؛ حرفهای ما هم نمیتوانست نگرانیاش را کم کند. فردا صبح که به دیدنش رفتم، سراغ دکتر را گرفتم و در کمال ناباوری تازه شنیدم او چه بیماریای دارد و ناباورانهتر شنیدم که بیماری تا به حدی است که او 10روز بیشتر زنده نخواهد ماند. به هم ریخته بودم؛ همان شب بچههای گروه را جمع کردم و بدون اینکه بگویم چه شنیدهام گفتم مسعود فعلا احتیاج به استراحت دارد و ما 2 راه بیشتر نداریم، یکی اینکه کار را تعطیل کنیم و دیگر اینکه بدون او ادامه بدهیم. تصمیم بر این شد که به خاطر نگرانی بیش از حد مسعود کار را ادامه بدهیم به خودش هم خبر دادیم و او با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و با همان حال بر تخت بیمارستان دکوپاز مینوشت و میفرستاد.
در ناباوری چیزی که از دکتر شنیده بودم مدارک پزشکیاش را به آلمان فرستادم و جواب آمد که 98 درصد سلولها، سرطانی هستند و امیدی به بهبود او نیست. در همین اوضاع از دوستانی که کارهای فرادرمانی میکردند و اتفاقا آدمهای معمولی بودند کمک خواستم؛ آنها در گروههایشان برای افراد مختلف دعا میکردند، بعضیهایشان یوگا کار میکردند و حتی شنیده بودم در میانشان افرادی هستند که سرطان داشتهاند و بهبود پیدا کردهاند… من ناامید نبودم و همیشه میگفتم تا خدا نخواهد اتفاقی نمیافتد تا اینکه بعد از 10 تا 15 روز حال ایشان بهتر شد تا جایی که پزشکها هم تعجب کرده بودند. دوباره جواب آزمایشهای جدید را به آلمان فرستادیم و این بار جواب شنیدیم: نشانهای از بیماری سرطان در این فرد نیست! خلاصه اینکه حال مسعود رسام خوب شد؛ سریال غیرمحرمانه به پایان رسید و… ما از هم جدا شدیم.
یکی، دو سال گذشت و باز خبر رسید حال ایشان خوب نیست و در بیمارستان بستری شدهاند. به دیدارشان رفتم، مسعود هنوز همان مسعود پرامید و پرانرژی بود اما این بار بیماری ریهها را گرفته بود. آخرین دیدار ما شبی بود در بیمارستان که با هم گفتیم و خندیدیم و درباره پروژههای جدید حرف زدیم و فردا خبر رسید که «مسعود رسام درگذشت.»
حتـی در بیـمـارسـتـان، او بـود کـه روحـیـه مـیداد
«مسعود در مقابل مرگ ایستاده بود و نعره میکشید؛ انگار که حریف به میدان مبارزه بطلبد بدون آنکه بترسد؛ با امید بسیار به شکستاش.» این تعریف دکتر امیر شفقی است از برخورد مسعود رسام با مرگ.
شفقی همکار مسعود رسام در سالهای آخر زندگی رسام بود و به خاطر پروژههای مختلف ساعتهای بسیاری را با او گذرانده بود. همین موضوع باعث شد تا پای حرفهای او درباره مسعود رسام، برخوردش با بیماری و… بنشینیم.
دقیقا آشناییتان با مرحوم رسام از چه زمانی آغاز شد؟
ارتباط ما از سال 81، 82 به واسطه پروژهای برای سازمان ملل در رابطه با انتخابات عراق شروع شد و این همکاری تا سالهای آخر ادامه داشت.
زمانی که با ایشان آشنا شدید، این بیماری را داشتند؟
بله! البته تازه از بیماریاش با خبر شده بود. میگفت در سفری به مالزی از بلندی پایین میافتد و وقتی برای عکسبرداری به بیمارستان مراجعه میکند تا ببیند دست و پایش دچار شکستگی شده یا نه؛ پزشکان به او میگویند که طحالش به صورت غیرعادی بزرگ است و حتما باید علت را پیگیری کند و تحت درمان باشد. در بازگشت به ایران و با دادن آزمایشهای مختلف هم پزشکان به او میگویند که سرطان خون دارد و 6 ماه بیشتر زنده نمیماند.
گفتید سال 1381 متوجه بیماری شدند؟
بله، حدودا همان زمان بوده.
و پزشکان میگویند 6 ماه بیشتر زنده نخواهند ماند؟
بله… اما ایشان حدود 7 سال دیگر زندگی کردند.
همین را میخواستم بپرسم! چطور چنین اتفاقی افتاد؟ یعنی پزشکان اشتباه میکردند؟
نه، اشتباه نمیکردند و بیماری واقعا پیشرفت کرده بود اما مسعود روحیه بسیار فوقالعادهای داشت و همین روحیه، او را حفظ کرد.
برخوردش با بیماری چطور بود؟
بیماریاش را مخفی نمیکرد اصلا! و جالب این بود که بیماری را بهعنوان بخشی از زندگیاش پذیرفته بود و نمیگفت چرا من به این بیماری دچار شدم؟! سوالی که خیلی از افراد در این شرایط میپرسند و با آن درگیر میشوند. این رفتارش مرا یاد تنیسور آمریکایی میانداخت که او هم دچار سرطان شده بود و وقتی خبرنگاری از او پرسید هیچ وقت این سوال برایتان پیش نیامده که چرا شما این بیماری را گرفتید؛ جواب داده بود: «نه! مگر وقتی که 5 بار قهرمان جهان شدم پرسیدم که چرا من قهرمان شدم که حالا بخواهم بپرسم چرا من بیمار شدم؟»
شما با همدیگر همکار بودید؛ بیماری روی کارتان اثر نمیگذاشت؟
نه تنها اثر نمیگذاشت، که مسعود تا زمانی که درگیر کار بود روحیهای فوقالعاده داشت؛ چشمانش برقی داشت که زمان کار این برق بیشتر میشد و من واقعا ندیدم زمانی را که مسعود در سر کار روحیهاش خراب باشد. این موضوع به قدری پررنگ بود که ما را دچار فراموشی میکرد.
جدا از بحث بیماری، اخلاق مسعود رسام را طی این سالها چگونه دیدید؟
آقای رسام به شدت تمرکز داشت. روی تخت بیمارستان هم که بود همه چیز را به یاد میآورد. حتی یادم هست قسمتی از دکوپاژهای فیلم «غیرمحرمانه» را روی تخت بیمارستان مینوشت؛ از طرفی ذهن بسیار شفاف و روشنی داشت، بسیار خوشفکر بود و تا هر جا که میپریدی با تو میپرید و اصلا نمیترسید…
اهل ورزش هم بود؟
شاید برایتان جالب باشد اگر بشنوید مسعود با آن جسم ریزنقشش بادیبیلدینگ کار میکرد.
واقعا؟
بله، روحیه خیلی جوانی داشت و به همین خاطر بیشتر با جوانها در ارتباط بود؛ کودک درونش به شدت زنده بود و اصلا سرکوب نشده بود.
درباره مرگ هم صحبت میکرد؟
نه… مسعود اصلا تصوری درباره مرگ نداشت؛ خود من درباره مرگ و برخورد آدمها با آن خیلی کار کردم چون مرگ قطعیترین اتفاق زندگی همه ما است که هر کدام از ما یک برخورد خاصی با آن داریم؛ مثلا عدهای از مرگ میترسند؛ بعضیها با آن کنار میآیند و…
برخورد مسعود رسام با مرگ چطور بود؟
جلوی مرگ ایستاده بود و نعره میکشید! به همین خاطر، در مقابل بیماریای که قرار بود 6، 7 ماهه او را از پای در بیاورد 6، 7 سال جنگید و دوام آورد. مسعود امیدوار بود؛ حتی در روزهای سخت بیماری در بیمارستان هنوز او بود که به همه روحیه و امید میداد.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture