داستان آدم هایی که به ظاهر خوشبخت هستند اما…
این فیلم مشکلات جامعه امروز را خیلی خوب به تصویر کشیده بود، مثلااکنون در جامعه ما دروغ و خیانت زیاد شده و کسانی که میخواهند این طور نباشند جزو استثناها هستند و در زندگی اذیت میشوند. اسم فیلم، «سعادت آباد» است یعنی یک ظاهر قشنگ را میبینیم که درونش اصلابا ظاهر آن هم خوانی ندارد.
هر زوجی میخواهد به سعادت و خوشبختی برسد و میخواهد یک آبادی درست کند که آن سعادت آرمانی آنجا باشد اما برای رسیدن به این آرزو باید منش ورفتار خوبی داشته باشد تا به آن سعادت برسد. اما در این راه مشکلات زیادی وجود دارد مثلابسیاری از زوج هایی که پیش مشاور میآیند یکی از مشکلاتی که از همان اول با آن درگیر بوده اند این است که مسایل شان را نمیتوانند برای هم مطرح کنند تا رفع شود و آنقدر این مشکل را نگه میدارند که ریشه دار و پیچیده میشود و یک جاهایی خسته کننده و فرسایشی میشود، به طوری که دیگر حال بیان کردن آن را ندارند و این در نهایت باعث طلاق عاطفی آنها میشود. این گفت وگو نکردن بسیار آسیب زننده است. البته ایجاد تغییر برای آدم ها اصولاکار سختی است چون همه دوست دارند در وضعیت کنونی خود بمانند و در دایره های امن زندگی کنند یا شاید آن انگیزه لازم وجود ندارد که آن تغییرات به وجود بیاید.
گاهی این گفت وگو نکردن ها از گفت وگوهای قبلی که داشتند به وجود میآید، مثلا وقتی من به یک نفر چندبار میگویم فلان کار را انجام نده و آن فرد آن کار را میکند دیگر ترجیح میدهم چیزی نگویم و همین ها باعث میشود که سکوت ادامه پیدا کند، یعنی نبودن این دیالوگ از اول وجود نداشته بلکه به دلیل حرف هایی که ردو بدل شده و به نتیجه نرسیده، به وجود آمده است. ما به این میگوییم درماندگی آموخته شده، یعنی من یک کار را انجام میدهم و ناکام میشوم و پاسخ نمیگیرم در نتیجه کم کم احساس درماندگی میکنم و میگویم ولش کن.
در زندگی این زوج ها واژه ما بی معناست
تمام مشکلاتی که در این فیلم وجود داشت به نظر من از اول در این زندگی ها وجود نداشته است. برخی مواقع یکی از زوجین برای رسیدن به هدف شخصی اش ممکن است که به زندگی مشترکش آسیب برساند، مثلا علی (امیر آقایی) در این فیلم در نظر ما -که از بیرون به ماجرا نگاه میکنیم- ممکن است کارهایش زشت و ناپسند باشد اما نمیدانیم اگر خودمان در آن موقعیت قرار بگیریم چه واکنشی نشان میدهیم. آدم ها وقتی در موقعیت های سخت قرار میگیرند دیگر آن رفتارهای همیشگی شان را ندارند و براساس استرس هایشان رفتار آنها تغییر میکند. علی هم در این فیلم در شرایطی قرار گرفته بود که به باورهایش در زندگی مشترک لطمه خورده بود و فکر میکنم لاله (مهناز افشار) به علت اهداف شخصی اش به زندگی اش لطمه میزد که البته این کار را خیلی از زوجین انجام میدهند. علی هم به علت اهداف شخصی اش به لاله اجازه نمیداد که به سفر برود. غریزه اش نمیگذارد که این اجازه را بدهد، پس علی هم مقصر است، چون ازدواج کردن به این معنا نیست که دو نفر به هم دستبند بزنند تا فاصله شان بیشتر از یک حدی نشود، حتی یک زمان هایی موقعیت هایی پیش میآید که دو نفر باید از هم دور شوند تا به موقعیت برسند و نباید مانع هم شوند. شخصیت علی از اول شکاک بوده، کسی که وقتی میخواهد خانه جدیدی بخرد از همان اول به فکر زدن پرده ای ضخیم است که داخل خانه اصلاپیدا نباشد این فرد ذهنش بیمار است.
ارتباط های این فیلم بین والد و کودک است، این رابطه در زندگی مشترک میتواند به دو طرف صدمه زیادی وارد کند. اگر غالب رفتارهای یک زوج به سمتی برود که یک نفر بخواهد به طور مرتب حاکم و طرف دیگر محکوم باشد حتما آسیب میخورند. رفتار علی و لاله هر دو اشتباه بود. علی میخواست مالکیت و حاکمیت داشته باشد و کسی که میخواهد حاکم باشد، سوءظن های زیادی دارد، یعنی پشت سر سوءظن و پارانویید معمولاحس مالکیت وجود دارد و طرف همه چیز را برای خودش میخواهد. در زندگی این دو نفر «ما» وجود ندارد، لاله هم میخواهد به هدفش برسد و به زندگی مشترکش فکر نمیکند و بدون اینکه علی را در جریان بگذارد کار خودش را میکند.
بررسی روابط زوج به زوج رابطه لاله و علی
دروغ، نخستین چیزی بود که در این رابطه وجود داشت. در این نوع ارتباط لاله نمیتوانست حقیقت را بگوید، به این علت که به شدت با مقاومت علی روبه رو میشد (شاید علت دروغ گفتن یک نفر به دلیل این باشد که طرف مقابل گوش شنوا نداشته باشد).
پنهان کاری از ترسیدن شروع میشود. از دوران کودکی، پدر و مادر ما سیستمی را برای ما اجرا میکنند که بتوانند باورهایشان را به ما انتقال دهند. بچه ها ابتدا هیچ ذهنیتی ندارند و ذهن شان کاملاپاک است. آنها با حواس شان زندگی را تجربه کرده و دوست دارند همه چیز را لمس کنند، خیلی خوب گوش میدهند، خیلی خوب نگاه میکنند و بعد کلمات را یاد میگیرند و میفهمند از این به بعد، زندگی را باید با این کلمات بشناسند. کم کم این کلمات کنار هم قرار میگیرند و تبدیل به جمله میشوند و میتوانند باورهایشان را با این جملات انتقال بدهند. به مرور وقتی بچه ها با انجام کاری تشویق یا تنبیه میشوند یاد میگیرند که نباید خودشان باشند و باید چهره ای را به بیرون نشان بدهند که مورد تشویق قرار بگیرند.
در این موارد ناخودآگاه، ترسی از طردشدن به وجود میآید و برای اینکه طرد نشوند روی چهره شان نقاب میزنند و چیزی را نشان میدهند که واقعیت ندارد. لاله دقیقا همین کار را میکند و چهره ای را به علی نشان میدهد که خودش نیست او با خودش هم دچار مشکل است و از زندگی اش احساس رضایت نمیکند.
لاله و علی دو نوع فضای فکری کاملامتفاوتی دارند. علی دارای رگه های مذهبی است و به بسیاری از مسایل سنتی نگاه میکند. جهان بینی او با لاله کاملامتفاوت است و اوج تنش او با لاله از همین نوع نگاه ایجاد میشود. علی با آدم های دیگر فیلم کاملاغریبه است و نقطه اشتراکی ندارد. آن آدم ها مسخره اش میکنند و او هم میفهمد اما با این قضیه کنار آمده است.
آدم ها به میزانی همدیگر را دوست دارند که به هم اعتماد دارند. در مورد زوجین این مساله کاملاصادق است. وقتی ما رابطه زوج ها را بررسی میکنیم، میبینیم زندگی شان از جایی به هم ریخته که اعتماد از بین رفته است. شما اگر به رابطه خودتان فکر کنید میبینید زمانی حاضر شده اید دریچه های احساس تان را باز کنید که توانسته اید به طرف مقابل اعتماد کرده و پاسخ بعضی از سوال هایتان را پیدا کنید، مثلا آیا این همان آدمی است که میتواند من را خوشبخت کند؟ بعد از اعتماد کردن است که اجازه میدهید احساس تان شکل بگیرد و بروز پیدا کند.
شاید علی هم از همین چیزها نگران است. معمولامردهایی که سوءظن دارند نگران هستند. مردهای ایرانی این نگرش را دارند که زن وقتی استقلال پیدا میکند پررو میشود و دیگر حرف مرد را نمیخواند؛ این همان حس مالکیت است که گفته شد. ما همیشه میگوییم فلان مرد، زن گرفته است. این یعنی چه؟! این نگاه کالایی به زن ها، مردها را هم دچار مشکل کرده است، به علت اینکه مردها فکر میکنند زن ها مال آنها هستند و هرچه بگویند باید اجرا شود. همین باعث شده که زن ها ناراحت و خشمگین باشند و درصدد جبران آن برآمده اند؛ به همین علت غر میزنند. علی احساس میکند لاله که فردی مستقل است ممکن است جایی از دستش برود و به عشق خودش اعتماد ندارد. علی فردی است که از درون خیلی لطیف است اما قالب خشکی را از خودش نشان میدهد که در واقع خودش نیست. علی همه جا چشمش به دنبال زنش است و همه جا مراقبت اوست. اسم این کارها کنترل است نه عشق، به علت همین، لاله همیشه میخواهد از این کنترل فرار کند.
یک نکته خیلی مهم است و آن اینکه عشق هیچ وقت با مالکیت طلبی یک جا درنمیآید. هر موقع ما بخواهیم یک جا عشق را محدود کنیم دیگر عشق نمیماند و شاید بوی نیاز پیدا کند. عشق باید کاملادر یک فضای باز باشد و هر دو طرف تصمیم بگیرند که همدیگر را آگاهانه انتخاب کنند. جبران خلیل جبران میگوید: «عشق مثل دو ستون یک خانه است، اگر این دو ستون زیاد به هم نزدیک شوند یا زیاد از هم دور شوند آن خانه فرو میریزد.»
فکر میکنم داستان لاله و علی داستان تعقیب و گریز است. علی همیشه میخواهد لاله را نگه دارد و لاله هم میخواهد فرار کند. امثال علی در جامعه ما زیاد هستند. اگر این افراد کمی طرف مقابل شان را رها کنند آن طرف جذب آنها میشود، چون تا قبل از آزادی آن طرف درگیر ذهنیات خودش بوده و نمیتواند عشق طرف مقابل خود را ببیند.
در هر اتفاقی زوجین اگر به مشکل توجه کنند و هر کسی خودش به نوبه خودش سعی کند مشکل را حل کند و منتظر طرف مقابل نباشد، خیلی از مشکلات حل میشود و حتی خوب است به این نکته توجه شود که اصلاقرار نیست کسی در زندگی سالار باشد و زندگی خوب، زندگی ای است که در تعادل باشد. به نظر من خیلی از زوج های ایرانی همین شخصیت را دارند و با هم زندگی میکنند. مرد قلدر و کنترل کننده و زن دایما در حال پنهان کاری است. آنها ادامه میدهند ولی رابطه شان نابود میشود. این زوج میتوانند ادامه دهند اما با مشکلات زیادی روبه رو میشوند حتی در تربیت بچه یشان هم با یکدیگر اختلاف نظر شدیدی پیدا میکنند.
تهمینه و بهرام
بهرام (حسین یاری) به یاسی (لیلا حاتمی) علاقه دارد اما جایی از زندگی اش نشسته و فکر کرده که بین ثروت و عشق کدام را انتخاب کند چون او عاشق یاسی بوده اما به چه دلیل این دو با هم ازدواج نمیکنند در فیلم مشخص نمیشود، معلوم هم نیست کدام یک از این دو نفر اول ازدواج کرده و دلیلش چه بوده؟ به نظر من بدبخت ترین آدم این جمع بهرام است. چرا که در رابطه آنها تهمینه (هنگامه قاضیانی) نقش والد را دارد.
البته بهرام مظلوم نیست چون خیلی راحت یک روز کامل تلفنش را جواب نمیدهد و در جواب سوال های تهمینه کار را بهانه میکند. این دو با هم یک تعامل دارند و هرکدام در مقابل رسیدن به خواسته یشان آن نوع زندگی را قبول کرده اند و تنش نداشته اند.
آن دو قبول میکنند که مدتی دور از هم زندگی کنند که این اتفاق خوبی نیست. متاسفانه گاهی زوجین به این سمت میروند که هر کسی میتواند یک آزادی داشته باشد و در آن آزادی هر کاری دوست دارد انجام بدهد و این مطمئنا به خانواده آسیب میزند. تهمینه درون خود بسیار شکسته و آزاردیده بود اما ظاهرش را حفظ کرده و آن را نشان نمیدهد. تهمینه آدم رمانتیکی است چون پیگیر شوهرش است و دوست دارد با او در جمع حاضر شود ولی بهرام چنین آدمی نیست و به خاطر پول او را میخواهد پس رابطه آنها ناسالم است. تمام حس های زنانه تهمینه سرکوب شده است اما شخصیت او رهبر بود و همه را به شکلی رهبری میکرد. این ازدواج دوم تهمینه است و دوباره به جدایی کشیده شده پس معلوم است که از ازدواج اولش درس نگرفته، نکته اینجاست که او برای چه باید یک زندگی بدون عشق را شروع کند و ادامه دهد؟ او به بهرام به عنوان یک قرص آرام بخش نگاه کرده چون از یک رابطه آسیب دیده و فرار کرده و به بهرام رسیده است. اما او باید ارزش های خود را حفظ میکرد و به دنبال آدمیمیگشت که به خاطر خودش او را بخواهد نه به خاطر پول، حتی تنها ماندن او برایش خیلی بهتر از بودن با بهرام است.
اما رابطه مالی این دو، آنقدر پیچیده است که شاید نگذارد از هم جدا شوند؛ ممکن است رابطه شان به همین شکل باقی بماند اما جدایی شان عاطفی است.
یاسی و محسن
این دو نفر از زوج هایی هستند که ما در اطراف مان زیاد میبینیم. زندگی هایی که ما از بیرون احساس میکنیم خیلی خوب است اما از درون خراب است. محسن (حامد بهداد) در ظاهر به زندگی و زنش رسیدگی میکند ولی اصلاحواسش به او نیست و فقط زبان بازی میکند.
به نظر من او حواسش به همه چیز بود مثلا متوجه تمام اتفاقاتی شده که در میهمانی برای یاسی افتاده بود اما ترجیح داد بی خیال زندگی کند، شاید راه پیشرفت خودش را این طوری میدید اما خودش را این شکلی بالاکشیده و دارد این کار را ادامه میدهد. یاسی آدم عمیقی است، موسیقی ای که او گوش میدهد موسیقی کوچه بازاری نیست اما محسن شخصیت مقابل اوست؛ او دایم میگوید ول کنید، بخورید، صفا کنید و… او کاملا آدمی سطحی است.
اگر بخواهیم نگاه روانکاوانه به این داستان داشته باشیم معمولا آدم هایی که عمیق و زیبا هستند اما ارزش های خودشان را نمیدانند، ته مایه هایی از خودآزاری در وجودشان هست و انتخاب هایی که میکنند انتخاب هایی خودآزارنده است. معمولا این آدم ها در گذشته توسط خانواده زیاد محدود و اذیت شده اند و ارزش هایشان دیده نشده به همین علت یک جایی کسی را انتخاب میکنند که کم ارزش است. در واقع محسن اصلابه فضای یاسی نمیخورد. محسن خیلی سریع تغییر شکل میداد، این نشان میدهد این آدم هیچ وقت خود واقعی اش را زندگی نمیکند و احتمال جدایی این زوج هم زیاد است. تداوم این زندگی ربط پیدا میکند به پذیرش یاسی، این دو نفر باید نقطه اشتراک شان را پیدا کنند.
به نظر من این دو با هم زندگی میکنند و زندگی شان هم خوب میشود. بچه دوم شان به دنیا میآید و محسن یک جایی سرش به سنگ میخورد و در آخر پدر خوب خانواده میشود و خیلی راحت گذشته اش را انکار میکند. در کل در این رابطه یا این دو باید همدیگر را همان طور که هستند بپذیرند یا اگر نپذیرند یاسی افسردگی اش ادامه پیدا میکند و اوضاعش بدتر میشود.