مرز نامشخص دیوانگی و عاقلی از نگاه یک فیلمساز
داستان از اینجا آغاز شد: من در خانه یکی از دوستان بودم و او روی طاقچهاش یک کپی از کتاب راهنمای DSM داشت که کتاب راهنمای بیماریهای روانی است. این کتاب تمام بیماریهای روانی شناختهشده را فهرست میکند، این کتاب در دههی ۵۰ میلادی یک جزوه خیلی باریک بود، ولی بعد قطورتر شد، طوری که حالا ۸۸۶ صفحه دارد و ۳۷۴ بیماری روانی را فهرست کرده است.
در حالی که کتاب را روق میزدم فکر میکردم که آیا من بیماری روانیای دارم، معلوم شد که ۱۲ تا دارم!
جان رانسون
اصولا شغل روانپزشکی تمایل غریبی دارد که آنچه اساساً رفتار بِهَنجار انسانهاست را به عنوان یک بیماری روانی برچسب بزند. فکر کردم که شاید جالب باشد با یک منتقد روانپزشکی ملاقات کنم و نظر آنها را بپرسم و این طور شد که با ساینتولوژیستها ناهار خوردم.
با مردی ملاقات کردم به اسم برایان که یک گروه طراز اول از ساینتولوژیستها را اداره میکرد، آنها مصمماند روانپزشکی را هر جا که هست نابود کنند، به او گفتم: «میتونی به من ثابت کنی که روانپزشکی یک دانشْنماست و نمیتوان به آن اعتماد کرد؟»
او گفت: «آره، ما میتونیم به تو ثابت کنیم.»
– چطوری؟
– ما تو را به «تونی» معرفی میکنیم.
– تونی کیه؟
– تونی در «برادمور» است.
برادمور، یک بیمارستان روانپزشکی است، قبلاً به عنوان تیمارستان برادمور برای دیوانگان جانی شناخته میشد، جایی است که قاتلهای زنجیرهای را میفرستند و کسانی را که کنترلی بر خودشان ندارند.
به برایان گفتم: «تونی چه کار کرده؟»
– کاری نکرده، او با کسی کتککاری کرده یا همچین چیزی، و تصمیم گرفته تظاهر به دیوانگی کنه تا از مجازات زندان فرار کنه. اما بیش از حد خوب تظاهر کرد، و حالا در برادمور گیر افتاده و هیچکس باور نمیکنه که او عاقل است. میخواهی تا ما سعی کنیم تو را به برادمور ببریم تا تونی را ببینی؟
– بله، لطفاً.
سوار قطار شدم تا به برادمور بروم. بعد از گذر از درهای بسته بسیار، به یک آسایشگاه و محل ملاقات با بیماران رسیدم که محیطی با رنگهای آرامبخش بود که تنها رنگهای تند در آن، رنگ قرمز دکمههای اضطراری بود.
بیمارها در حال وارد شدن به محل بودند، همه آنها اضافه وزن داشتند و شلوار راحتی تنشان بود و کاملاً سربراه به نظر میرسیدند. برایان ساینتولوژیست در گوش من گفت: «اونا تحت تأثیر دارو هستند.» که به نظر یک ساینتولوژیست شیطانیترین کار دنیاست، ولی به نظر من رسید که چیز خوبی است!
سپس تونی به داخل آمد، او اضافه وزن نداشت، وضعیت بدنی خوبی داشت و شلوار راحتی هم نپوشیده بود، او کت و شلوار راه راه پوشیده بود، او شبیه کسی بود که میخواهد با نوع پوشش شما را قانع کند که آدم معقولی است.
به تونی گفتم: «خوب، درسته که تو با تظاهر به بیماری، راه خودت را به اینجا باز کردی؟”
– آره، آره. کاملاً. من وقتی ۱۷ سالم بود یک نفر رو کتک زدم و در زندان منتظر دادگاه بودم، و هم سلولیام به من گفت، “میدونی باید چی کار کنی؟ تظاهر به دیوانگی کن. به اونا بگو دیوانهای. اونا تو را به یک بیمارستان راحت میفرستند. پرستارها برات پیتزا میآرن. برای خودت پلی استیشن داری. پس من از اونا خواستم که با روانپزشک زندان ملاقات کنم. آن زمان به تازگی فیلمی به اسم ‘تصادف’ را دیده بودم در اون فیلم آدمها با زدن ماشین به دیوار لذت جن ..سی میگرفتند. پس من به روانپزشک گفتم، ‘من از زدن ماشین به دیوار لذت جن..سی میبرم.” من به روانپزشک گفتم که “میخوام زنها را وقتی دارند میمیرند تماشا کنم، چون اینطور احساس عادی بودن میکنم.”
به تونی گفتم: «این رو از کجا آوردی؟»
-اوه، از زندگینامه ‘تد باندی‘ که در کتابخونهی زندان داشتند.”
آن طور که تونی میگفت، او بیش از حد خوب، به دیوانگی تظاهر کرده بود و به همین خاطر او را به یک بیمارستان راحت نفرستادند، بلکه به برادمور فرستادندش.
همان لحظهای که تونی به آنجا رسید، یک نگاه به آنجا انداخت و درخواست کرد که روانپزشک را ببیند تا به او بگوید که سوءتفاهم وحشتناکی شده و او بیماری روانی ندارد.
از تونی پرسیدم که چند وقت است که اینجاست؟
– خوب، اگه من برای جرم اصلیم به زندان رفته بودم، پنج سال باید حبس میکشیدم. من ۱۲ سال است که در برادمور هستم.
تونی گفت که خیلی دشوارتر است که مردم را قانع کنی که سالمی تا اینکه آنها را قانع کنی که دیوانهای، او گفت: «من فکر میکردم بهترین راه برای اینکه عادی به نظر بیام اینه که با مردم به طور عادی و راجع به چیزهای عادی صحبت کنم مثلاً فوتبال یا برنامههای تلویزیون. من مشترک مجلهی ‘نیو ساینتیست’ شدم، و اخیراً مقالهای خواندم درباره اینکه در ارتش ایالات متحده، زنبورها را آموزش میدهند تا مواد منفجره را بو کنند. پس من به یک پرستار گفتم، ‘میدونستی که ارتش ایالات متحده زنبورها را آموزش میده تا مواد منفجره را بو بکشند؟’ وقتی یادداشتهای پزشکیم را خوندم، دیدم اونا نوشتند: ‘فکر میکند زنبورها میتوانند مواد منفجره را بو بکشند.’” او گفت، “میدونی، اونا همیشه دنبال سرنخهای غیر کلامی برای وضعیت روحی من هستند.اما چطور میشه مثل یک آدم عاقل نشست؟ چطوری مثل یک آدم عاقل پات رو روی پات میاندازی؟ اصلاً غیر ممکنه.”
وقتی تونی این را به من گفت، من با خودم فکر کردم که آیا من مثل یک خبرنگار مینشینم؟ آیا پایم رو مثل یک خبرنگار رو پای دیگه میاندازم؟
تونی گفت: «میدونی، ‘خفهکن استاکول’ یک طرف منه و تجاوز کننده آهنگ ‘نک پا در میان لالهها’ طرف دیگه منه. پس من تمایل دارم زیاد توی اتاقم بمونم چون از اینا میترسم. و اونا این را نشانهای از دیوانگی میدونند. اونا میگن این ثابت میکنه که من بیتفاوت و خود بزرگبینم.” پس فقط در برادمور اگه نخوای با قاتلهای زنجیرهای باشی، نشانه دیوانگیه.»
به هر حال تونی به نظر من کاملاً عادی میآمد، وقتی رسیدم خانه، به دکترش، «آنتونی میدن» ایمیل زدم. او برایم نوشت: «آره. قبول میکنم که تونی تظاهر به دیوانگی کرد تا از مجازات زندان فرار کنه، چون توهماتش که خیلی هم کلیشهای بودند از لحظهای که او پا به برادمور گذاشت ناپدید شدند، اما ما او را بررسی کردیم. و ما مشخص کردیم که او یک جامعهستیز است. در واقع، تظاهر به دیوانگی دقیقاً از کارهای زیرکانه و حیلهگرانهای است که یک جامعهستیز انجام میدهد. یعنی تظاهر به اینکه مغزتون مشکل داره گواهی اینه که مغزتون مشکل پیدا کرده.»
همه آن چیزهایی که عادیترینها در مورد تونی به نظر میآمدند، طبق نظر دکترش، گواه این بودند که او یک جامعهستیز است.
دکتر تونی به من گفت: «اگر میخواهی بیشتر راجع به جامعهستیزها بدونی، میتونی به یک کلاس تشخیص جامعهستیزها بری که به وسیله ی ‘ربرت هیر’ راهاندازی شده که فهرست نشانههای جامعهستیزها را نوشته.»
من به کلاس تشخیص جامعهستیزها رفتم، و الان به عنوان یک جامعهستیزشناس باید به شما بگویم که طبق آمار یک در صد از مردم عادی جامعهستیزند، این عدد برای مدیران و رهبران تجارتخانهها به ۴ درصد میرسد. دلیلی بیشتر بودن درصد جامعهستیزهای در میان مدیران مشاغل اقتصادی این است که سرمایهداری در ظالمترین حالتش به رفتار جامعهستیزانه پاداش میدهد، حس همدردی نداشتن، تَر زبانی، زیرکی، حیلهگری شاید لازمه این کار باشد. در واقع، شاید سرمایهداری در بیوجدانترین حالتش جلوه مادی جامعهستیزی باشد.
و هیر به من گفت: «میدونی چیه؟ اون مرد توی برادمور رو فراموش کن که معلوم نیست تظاهر به دیوانگی کرده یا نه. مهم نیست. این داستان بزرگی نیست، داستان بزرگ جامعهستیزی صنفی است. برو و با جامعهستیزهای صنفی مصاحبه کن.»
پس من در این زمینه تلاش کردم، به آدمهای “انران” Enron ( شرکت ورشکسته نفتی آمریکایی) نوشتم که آیا “میتونم بیام و با شما در زندان مصاحبه کنم تا ببینم آیا واقعاً جامعهستیزید یا نه؟” و آنها پاسخ ندادند!
پس من تاکتیکم رو عوض کردم. به آلبرت جی دانلپ ایمیل زدم که در دهه ۹۰ به صورت غیراخلاقی کارهای اقتصادی میکرد، نیروی کار را اخراج میکرد و شهرهای آمریکا را به شهر ارواح تبدیل میکرد. به او نوشتم “من فکر میکنم شما ممکنه یک ناهنجاری مغزی خیلی خاص داشته باشید که شما را آدم خاصی میکند که به روح شکارگر و نترس علاقه دارد. میتونم بیام و با شما در مورد ناهنجاری مغزی خاصتون مصاحبه کنم؟” و او قبول کرد.
به عمارت بزرگ دانلپ در فلوریدا رفتم که با مجسمههای حیوانات شکاری پر شده بود، در آنجا به او گفتم: “یادت میاد که در ایمیلم گفتم که ممکنه یک ناهنجاری مغزی خاص داشته باشی که تو رو تبدیل به آدم خاصی میکنه؟”
– آره، نظریه شگفتانگیزیه. مثل ‘استار ترَک’ میمونه. شما به جایی میروید که هیچ انسانی قبلاً نرفته.
– خوب، بعضی از روانپزشکها ممکنه بگن که شما جامعهستیز هستید، من در جیبم یک فهرست از ویژگیهای جامعهستیزها دارم. میتونم اونها را با شما بررسی کنم؟
– خیلی خوب، ادامه بده.
– خوب، خودبزرگبینی. (که باید بگم، به سختی میتونست حاشا کند چون زیر یک نقاشی رنگ و روغن غولآسا از خودش ایستاده بود.)
– خوب، باید به خودت باور داشته باشی!
– حیلهگر.
– ترجیح میدم بهش رهبری کردن بگم.
– احساسات سطحی: ناتوانی در تجربهی گسترهای از احساسات.
– کی دلش میخواد زیر بار احساسات احمقانه بره؟
پس همان طور که ویژگیهای جامعهستیزها را با او مطابقت میدادم، دانلپ این ویژگیها را به مدیران اقتصادی منتسب میکرد و آنها را در “کی پنیر من را جابجا کرد؟” ( کتابی در مورد تجارت) میکرد.
اما من متوجه شدم که روزی که من با ال دانلپ بودم اتفاقی در درونم افتاد: هر وقت او چیزی به من میگفت که به نوعی عادی بود، من در ذهنم سعی می کردم آن را کمرنگ کنم. مثلاً او با بزهکاری نوجوانان مخالف بود و ازدواج دومش ۴۱ سال دوام آورده بود. اما من هر وقت که دانلپ چیزی من میگفت که یه جورایی به نظرم غیر جامعهستیزانه میآمد، با خودم فکر میکردم، خوب من این رو تو کتابم ذکر نمیکنم.
بعدا فهمیدم که جامعهستیز شناس شدن من رو یکم جامعهستیز کرده، چون من میخواستم هر طور شده او را در جعبهای با برچسب جامعهستیز قرار بدم. من میخواستم او را با دیوانهوارترین لبههای شخصیتش تعریف کنم.
و فهمیدم، این کاری است که من برای ۲۰ سال انجام میدادم، این کاری است که تمام خبرنگارها انجام میدهند، ما دفترچه یادداشتمان رو دستمان میگرفتیم و به اطراف دنیا سفر میکنیم و منتظر موقعیتهای گرانبها میشیم، این موقعیتها همیشه خارجیترین جنبههای شخصیت فرد مصاحبه شونده هستند و ما آنها را مثل راهبهای قرون وسطایی به هم میدوزیم و میگذاریم چیزهای عادی روی زمین بمانند.
در این کشور بیماریهای روانی بیش از آنچه که هستند تشخیص داده میشوند. دوقطبی کودک – بچههایی به کوچکی ۴ سال برچسب دوقطبی بودن میخورند، چون فورانهای کجخُلقی دارند، که در فهرست دوقطبی به آنها امتیاز بالایی میدهد.
وقتی من به لندن برگشتم، تونی به من تلفن کرد. او گفت: “چرا تلفنهای من را جواب نمیدادی؟”
– خوب آخه اونا میگن تو جامعهستیزی.
– من جامعهستیز نیستم.
– میدونی چیه، یکی از موارد توی فهرست عدم پشیمانیه، مورد دیگه فهرست زیرک و حیلهگره. پس وقتی به اونا میگی از جرمت پشیمانی، اونا میگن، ‘این نمونهی بارز یک جامعهستیزه که با زیرکی بگه احساس پشیمانی میکنه وقتی این طور نیست.’ مثل جادوگری میمونه. همهچیز رو وارونه میکنند.
– من به زودی یه دادگاه دارم. میای؟
– باشه.
پس من به دادگاهش رفتم. و بعد از چهارده سال بستری برادمور، به تونی اجازه داده شد که برود. بیرون در راهرو او به من گفت: “میدونی چیه جان؟” همه یه کمی جامعهستیزند، تو هستی، من هستم. خوب واضحه که من هستم.”
– حالا چی کار میکنی؟
– میرم به بلژیک چون زنی که دوست دارم اونجاست. اما ازدواج کرده، پس باید یه کاری کنم که از شوهرش جدا بشه!
این اتفاقات دو سال پیش رخ داد، ۲۰ ماه همهچیز خوب بود، اتفاق بدی نیفتاد، تونی با دختری در بیرون لندن زندگی میکرد. او بر اساس حرف برایان ساینتولوژیست، داشت جبران زمان از دست رفته را میکرد، متأسفانه، بعد از ۲۰ماه، برای یک ماه به زندان برگشت. در یک بار وارد یک زد و خورد شد.
میدانید چیست، من فکر میکنم بیرون آمدن تونی درست بود. چون شما نباید مردم را با دیوانهوارترین لبههای شخصیتشان تعریف کنید و تونی چیزی است به نام نیمه جامعهستیز، او در منطقهای خاکستری است.
ما در دنیایی زندگی میکنیم که منطقههای خاکستری را دوست نداره، اما مناطق خاکستری در ضمن جاهایی هستند که پیچیدگیها پیدا میشود، جاهایی هستند که انسانیت پیدا میشود و جاهایی هستند که حقیقت پیدا میشود.
گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع : 1pezeshk.com
مطالب پیشنهادی :
عکس چارلی چاپلین در نقش یک زن
حال ” نریمان” چطور است؟
هیچ کس حاضر به خرید قاب عکس های این خانم نشد!
نشان درجهیک احمدینژاد به بازیگرقدیمی
15 فیلم با بهترین ترفند و پیچیدگی داستانی