چهره ها

مرگ، نگاهم را به زندگی تغییر داد!

هادی مرزبان، از هنرمندانی است که برای هنر تئاتر کشورمان زحمات بسیاری را متحمل شده و آثار بی‌نظیری را روی صحنه برده است. همسرش فرزانه کابلی نیز یکی از بانوان هنرمند این دیار است که خیلی‌ها او را با نقش مادر «علی کوچولو» به خاطر دارند. چندی پیش مرزبان دچار سکته مغزی شد و برای همین مدتی در بستر بیماری بود اما خوشبختانه توانسته دوباره سلامتش را به دست آورد. این هفته به همین بهانه با او به گفت‌وگو نشستیم تا از این واقعه برایمان بیشتر بگوید.

از حال و هوای این روزهایتان برایمان بگویید.

خدا را شکر حالم خیلی بهتر است و دارم سعی می‌کنم دوباره فعالیتم را آغاز کنم.

از اتفاقی که برایتان افتاد، بگویید. چه شد کارتان به جراحی مغز کشید؟

یک روز پیش آقای طاهری (مدیرکل هنرهای نمایشی) در اداره تئاتر رفته بودم. ایشان تا من را دیدند، گفتند حالت خوب نیست و چهره‌ات مثل همیشه نیست ولی من گفتم خوبم و مشکلی ندارم تا اینکه خودشان به اورژانس زنگ زدند. تکنیسین‌های اورژانس آمدند و من را دیدند و گفتند بلافاصله باید به بیمارستان مراجعه کنید اما قبول نکردم و آنها با رضایت خودم رفتند. تا اینکه دوباره دستیار و مدیر برنامه‌هایم خانم ورکیانی به من گفت بیرون منتظرم است و می‌خواهد من را به خانه برساند. گویی آنها برنامه‌ریزی کرده بودند خودشان من را به بیمارستان ببرند و چون سال‌ها قبل یکی از کلیه‌هایم را از دست داده‌ام، ابتدا نزد پزشک خودم رفتم. ایشان هم گفتند که باید سریع به بیمارستان منتقل شوم. بعد از آن را دیگر به خاطر ندارم. یک روز بعد وقتی چشمم را باز کردم، دیدم که در آی‌سی‌یو هستم و مغزم را عمل کرده‌اند. گویا در آی‌سی‌یو هم شلوغ‌بازی زیادی درآورده بودم. خلاصه در بیمارستان متوجه می‌شوند خونریزی مغزی کرده‌ام و دکتر به خانم کابلی (همسرم) گفته بودند به خاطر خونریزی امکان دارد یا تکلمم را از دست بدهم یا نیمی از بدنم فلج شود اما او هم این احتمال را داده بود که هیچ اتفاقی نیفتد. پس از اینکه عکسبرداری و آزمایش‌های اولیه انجام شده بود، دکتر همان شب من را عمل کرده بود و سر من را تراشیده بودند.

گویا این حادثه خیلی‌ها را شوکه کرده بود؟

بله و من تازه فهمیدم چه آدم‌های خوبی در اطرافم دارم. خیلی‌ها تا صبح در بیمارستان مانده بودند؛ از بچه‌های پشت صحنه گرفته تا بازیگران. کسی برایم تعریف می‌کرد هر بار که دکتر از اتاقم خارج می‌شده، همه به سمت او می‌رفتند و منتظر شنیدن خبر تازه‌ای از احوال من بوده‌اند. به هر حال انرژی‌های مثبتی که از سمت آنها می‌آمد، با من در اتاق عمل هم بود و قطعا احساسشان می‌کردم.

دوستانتان آن روز از کجا متوجه شدند حال شما مساعد نیست؟

فکر می‌کنم از حالت چشم‌هایم. گویا چشم‌هایم بی‌حال شده بودند و رنگم هم پریده بود.

از بعد از عملتان چه چیزهایی به خاطر دارید؟

بعد ازعمل در بخش بودم که البته اتاق بزرگی بود و دوستان آنجا را لحظه‌ای خالی نگذاشتند و غالبا لطف کردند و حتی از شهرستان برای دیدنم آمدند و من هم با همه حرف می‌زدم و حتی شوخی می‌کردم. گویا چند نفری را هم تا آسانسور همراهی کردم و حتی با آقای مشایخی هم قرار گذاشتم اما جالب است خیلی از این چیزها را به خاطر ندارم و یادم نمی‌آید. گویا وقایع آن دوره زمانی را فراموش کرده‌ام.

گویا یک بار دیگر پس از عمل هم پایتان به بیمارستان باز شده است؟

بله، یک روز همراه همسرم بیرون رفته بودیم و وقتی به خانه آمدم، کم‌کم حالم بد شد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. بعد به کمک او و برادرزاده‌هایم و دختر و دامادم دوباره به بیمارستان منتقل شدم. این بار دیگر دکتر من را ممنوع‌الملاقات کرد که بسیار هم کار خوبی کرد وگرنه باز هم دوست داشتم اطرافم شلوغ باشد و دوستانم را ببینم.

: پس از این اتفاق نگرشتان نسبت به زندگی چقدر تغییر کرد؟

قطعا نگرشم به زندگی خیلی عوض شد. دیگر خیلی زندگی را سخت نمی‌گیرم. مثلا من عاشق لباس هستم. وقتی هم به مسافرت می‌روم به شدت دوست دارم که لباس بخرم اما الان نمی‌دانم فرصت پوشیدن لباس‌های خودم را هم دارم یا نه.

مرگ را چگونه دیدید؟

مرگ بسیار ساده‌تر از چیزی است که فکر می‌کنیم و به این نتیجه رسیدم که باید با زندگی و مشکلات آن کنار بیاییم و آرام باشیم و بدانیم که همه چیز به مرور زمان درست خواهدشد.

راهکار شما برای اینکه حالمان خوب شود؟

باید در زندگی این‌گونه فکر کنیم که به هر آن چیزی که می‌خواهیم، نباید در همان لحظه برسیم و برای رسیدن به خواسته‌هایمان به زمان نیاز داریم و سنگ‌هایی را که برمی‌داریم، باید براساس توانایی‌مان باشد. باید آدم‌ها را همان‌گونه که هستند، بپذیریم و باور کنیم. چاپلین جمله زیبایی دارد. او می‌گوید: وقتی دشمنانم من را می‌زدند می‌خندیدم. آنها فکر می‌کردند دردی نمی‌کشم پس من را بیشتر می‌زدند. ما باید قبول کنیم که شعور آدم‌ها در حدی است و نباید بیشتر از آن، از آنها توقع داشته باشیم. من در تئاتر با آدم‌های زیادی سر و کار دارم. از گروه تولید گرفته تا بازیگران ولی می‌دانم که با هر کدام از آنها باید چگونه رفتار کنم. وقتی این مساله را باور کنیم و به آن اعتقاد داشته باشیم، قطعا مشکلاتمان هم کمتر خواهدشد.

به ‌نظر شما جای چه چیزهایی در جامعه امروز ما خالی است؟

متاسفانه در کشورمان مشکل فرهنگ داریم. مثلا اتومبیل می‌خریم اما فرهنگ رانندگی نداریم. به نظر من کسی که انحراف به چپ می‌رود، با کسی که دست در جیبم می‌کند، هیچ فرقی نمی‌کند. اگر بتوانیم فرهنگ را در همه بخش‌ها در کشورمان بالا ببریم، قطعا خیلی از مشکلاتمان حل خواهدشد. به هر حال سعی می‌کنم حالا دیگر کمتر حرص بخورم تا آسیب کمتری ببینم.

قبل از اینکه این مشکل برایتان به وجود بیاید، به سلامتتان اهمیت می‌دادید؟

بله، کلا ما خانواده‌ای هستیم که بسیار سالم غذا می‌خوریم. مثلا سال‌هاست روغن جامد دیگر در خانه ما جایی ندارد و مدت‌هاست دیگر لب به کره نزده‌ام. در حال حاضر هم که به شدت غذایم را کم‌نمک می‌خورم. البته قبلا برنج زیاد می‌خوردم چون عاشق برنج هستم اما بعد از عمل به شدت اشتهایم کم شده است و کمتر برنج مصرف می‌‌کنم برای همین حدود 9 کیلوگرم وزن کم کرده‌ام.

ورزش خاصی هم انجام می‌دهید؟

حدود 13 سال پیش تنیس بازی می‌کردم. این بازی را از دوران کودکی‌ام دوست داشتم و یک توپ کوچک داشتم که آن را به دیوار می‌زدم و با این کار یک جورهایی تنیس بازی می‌کردم اما متاسفانه به خاطر مشکلی که برایم پیش آمد، عصب یکی از دست‌هایم قطع شد و مجبور شدم جراحی کنم و پس از آن دیگر نتوانستم این ورزش هیجان‌انگیز را ادامه دهم.

پیاده‌روی چطور؟ این ورزش برای بهبود حالتان خوب است؟

بله، اتفاقا دکترم هم بسیار در این مورد سفارش کرده‌اند اما واقعا هم وقت پیدا نمی‌کنم و هم تنبلی می‌کنم چون وقتی غرق کار می‌شوم، دیگر متعلق به خودم نیستم.

می‌شود گفت شما همه روزهای زندگی‌تان را زندگی کرده‌اید؟

نه، اما واقعا بیشتر روزهای زندگی‌ام را زندگی کردم. برای همین برخلاف عده‌ای که فکر می‌کنند چون پسر ندارم نامی از من باقی نمی‌ماند، فکر می‌کنم 50 سال دیگر، حتی 100 سال دیگر، به واسطه کارهایی که انجام داده‌ام، نامی از من باقی خواهدماند. من در کودکی در رفاه مطلق بزرگ نشده‌ام و همیشه باور داشتم دوچرخه مال پسر همسایه است. برای همین به شدت کودک قانعی بودم. برای همین وقتی بزرگ شدم و سرکار رفتم، اولین چیزی که خریدم یک ماشین فولکس مدل 60 بود که آن را 9500 خریدم. من از منهای بی‌نهایت زیر صفر شروع کردم اما خوب بلد بودم که چگونه باید زندگی کنم؛ برای انجام همه کارهایم برنامه‌ریزی می‌کنم و شاید برای همین است که تا به امروز توانسته‌ام بهترین استفاده را از روزهای زندگی‌ام ببرم.

پیگیری یک خبر

بعد از جراحی مغز، چشم‌هایتان را چه زمانی باز کردید؟

فکر می‌کنم یک روز بعد بود. وقتی هم چشمم را باز کردم، دخترم «هستی» را بالای سرم دیدم. او آنقدر شگفت‌زده شده بود که دوید تا دیگران را از حالم باخبر کند. خودم هنوز نمی‌دانستم که چه اتفاقی برایم افتاده و خطر اصلی را احساس نمی‌‌کردم چون واقعا این ماجرا برایم مثل یک بازی بود. اصلا فکر نمی‌کردم کارم به عمل مغز برسد. جالب است حتی زمانی هم که من را به اتاق عمل می‌بردند، باز هم داشتم با دوستانم شوخی و برایشان جوک تعریف می‌کردم که برادرم می‌‌گفت او حالش خوب نیست و نمی‌داند دارد کجا می‌رود.

فکر می‌کنم شب بدی را هم در آی‌سی‌یو گذراندید. درست است؟

بله، دقیقا همین‌طور است. شب سختی برایم بود. وقتی چشم‌هایم را می‌بستم، صحنه‌های عجیبی می‌دیدم. چند نفر پالتوپوش با کلاه مخملی مثل فیلم‌های آلفرد هیچکاک داشتند به من نگاه می‌کردند. در طرفی دیگر هم یک زن قاجاری داشت قلیان می‌کشید و در تمام طول ماجرا هم صدای فرزانه به گوش می‌رسید که در دادگاه بود و داشت مساله‌ای را شرح می‌داد. به هر حال تا صبح این ماجرا ادامه داشت و وقتی هم با یک دکتر روان‌شناس درباره آن صحبت کردم، گفت که اینها به هیچ وجه کابوس نبودند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا