نگاهی به زندگی شخصی و حرفهای 4 «پزشک نویسنده» سرشناس جهان
در کتاب «دایرهالمعارف شیطان» که یک فرهنگ طنزآمیز به قلم امبروز پیرس است، ذیل مدخل پزشک آمده:
«مرد محترمی که از بیماری مردمان ارتزاق میکند و از فرط سلامتی میمیرد.»
از این شوخی که بگذریم، به سخنی از کورت ونهگات، نویسنده پست مدرن آمریکایی میرسیم:
«ما نویسندگان آدم هایی هستیم که به طرز مشکوکی از بیماری های خودمان ارتزاق میکنیم.»
مقصود او بیماری های روانی و تنگناهایی است که نویسندگان عمداً خود را در معرض آن قرار میدهند. این مطمئن ترین راه برای رسیدن به مضامین ناب ادبی است. وقتی این دو نقل قول را در کنار هم قرار میدهیم، می توانیم نتیجه بگیریم که از میان پزشکان قاعدتاً باید نویسندگان درجه اولی بیرون بیایند. در عمل هم همینطور بوده است.
آنتوان چخوف نویسنده شهیر روس، هنوز هم پس از یک قرن بر قله داستان کوتاه ادبیات جهان جای دارد. لویی فردیناند سلین، نویسنده فرانسوی، نابغهای بیهمتا در ادبیات جهان است. او خودش را بالاتر از کافکا، جویس، میلر و خیلیهای دیگر میدانست و کم نیستند منتقدانی که بر این عقیده صحه میگذارند.
سامرست موام هنوز هم از پرخواننده ترین های ادبیات جهان است. جی. جی. بالارد در میان پست مدرن های ادبیات انگلستان جایگاه رفیعی دارد و آخرین نفر از این قافله، خالد حسینی نویسنده افغانی است. این پزشک ساکن آمریکا نخستین رمانش را به چاپ رساند و در دنیای ادبیات غرب هیاهویی به راه انداخت. رمان «بادبادک باز» اولین رمان افغانی است که به زبان انگلیسی منتشر شده است. از کله گنده های ادبیات جهان کسی نیست که هندوانهای زیر بغل دکتر حسینی نگذاشته باشد. او به چنان شهرتی رسیده که حتی رئیس جمهور افغانستان هم به پایش نمیرسد. خالد حسینی و رمان بادبادک باز، آنقدر موضوع داغ و دست اولی است که کار بیشتری میطلبد. در اینجا فقط به چخوف، سلین، موام و بالارد پرداختهایم؛ پزشکانی که شهرتی عالمگیر در ادبیات جهان به هم زدهاند.
آنتوان چخوف، مهربان ترین پزشکی که دنیای ادبیات به خودش دیده
«دوست دارم در زندگی کوتاهم، هر چیزی را که در دسترس انسان است در آغوش بگیرم. دوست دارم حرف بزنم، مطالعه کنم، در کارخانه بزرگی چکش به دست بگیرم و کار کنم، نگهبانی بدهم، شخم بزنم، مناظر زیبا را تماشا کنم، به تماشای اقیانوسها بروم، سفر کنم، به اسپانیا بروم، به آفریقا…» زندگی آنتوان چخوف کوتاه بود.
بیشتر بدانید : زندگینامه «آنتوان چخوف»
او فقط 44 سال زندگی کرد و با این همه وقتی که میمرد، حسرتی از زندگی به دل نداشت. در 1860 از پدری متولد شد که زندگیش در بردگی گذشته بود. شاید همین بود که بزرگترین آرزوی آنتوان این بود که مردم در آزادی کامل زندگی بکنند. 12 ساله بود که اولین داستانش را نوشت، اما تنگنای اقتصادی خانواده اش بود که پای او را به مجلات فکاهی باز کرد. دوران دبیرستان را میگذراند که عهدهدار معاش خانوادهاش شد.
ابتدا تدریس میکرد و چندی بعد با نوشتن قطعات طنزآمیز برای مجلات به کمک خانوادهاش شتافت. هر وقت پساندازش را برای خانواده می فرستاد، نامه ای هم ضمیمه اش می کرد. این نامه ها آکنده از شوخی و مسخرگی بود. می دانست پدر و مادر و خواهر و برادرانش روزهای سخت و شب های سیاهی را میگذرانند. می کوشید با خنده و شوخی به آن ها روحیه بدهد.
سرانجام به مسکو رفت و در دانشکده پزشکی ثبت نام کرد. در دوران دانشجویی هم نوشتن قطعات فکاهی را ادامه داد. البته این قطعات را فقط برای حقالزحمهاش مینوشت و با دهها نام مستعار منتشر میکرد. از جمله این نامها «برادر برادرم»، «مرد بدون طحال» و «دکتر بدون بیمار» بود.
سرانجام یکی از برجستگان ادب آن روز روسیه، او را کشف کرد و در نامهای او را سرزنش کرد که استعدادهایش را سرسری گرفته است:
«من اطمینان دارم که تو توانایی آفریدن آثار هنری و متعالی را داری. از عجولانه نوشتن پرهیز کن. نمیدانم از چه راهی گذران میکنی. اگر محدودیت اقتصادی داری، گرسنگی بکش؛ همانطور که ما در دوران خودمان گرسنگی کشیدیم.»
چخوف اینگونه جواب داد:
«نامه شما را خواندم و اشک ریختم و به هیجان آمدم. اگر استعدادی دارم که باید به آن احترام بگذارم، اعتراف میکنم که تاکنون احترامی برایش قائل نبودهام. آخر من پزشک هستم و تا خرخره در کار پزشکی غرقم. من از گرسنگی کشیدن ابایی ندارم ولی نکته اینجاست که من به تنهایی زندگی نمیکنم …»
در این موقع بود که چخوف خودش را جمع و جور کرد و اندک اندک نویسندگی را جدی گرفت. چیزی نگذشت که به جایگاه مطمئنی در ادب روسیه رسید. کمتر از 30 سال داشت که جایزه معتبر پوشکین را گرفت و به عضویت انجمن های معتبر ادبی برگزیده شد. شهرت زودهنگام به چخوف جوان استغنای طبع بخشید و سبب شد به استعدادهایش تکیه کند و کمتر اعتنایی به قواعد دست و پاگیر ادبی بکند. شاید همین زمینه ساز شکل گیری سبک شخصی او شد.
سبک او چندان از شخصیتش دور نبود. خنده از لب های او محو نمی شد. ظاهری جذاب داشت و اعتماد به نفسی که مسری بود. مردها در مقابل او خودشان را قدرتمند می یافتند و زنان در برخورد با او دچار این احساس می شدند که از جذابیت بی مانندی برخوردارند. مدام در حال شادی و خنده بود. خودش را جدی نمیگرفت. از فقر بیزار بود و معتقد بود که فقر، گوهر انسانی را در آدمی نابود میکند. در همه حال به دوستانش کمک مالی میکرد و بی خیال دنیا بود.
این است شخصیت انسان دوست ترین نویسنده تاریخ ادبیات جهان که در عین حال، مهربان ترین پزشکی است که دنیای ادبیات به خودش دیده است.
تنها 24 سال داشت که سرفه های خون آلود به سراغش آمدند اما چخوف آنها را نادیده گرفت. با این همه، سل کار خودش را کرد. 10 سال بعد اتفاقی افتاد که مجبورش کرد بیماری خودش را بپذیرد؛ برادرش با همین بیماری مرد. اما این اتفاق، ذرهای از سرزندگی او کم نکرد. همه نگرانی اش این بود که با جدی گرفتن بیماری اش، دوستان و خانواده اش را غمگین کند. در همین دوران راه سفر به جزیره ساخالین در سیبری، تبعیدگاه مرگ آور دوران تزاری را در پیش گرفت. این سفر شاید واکنشی بود به حمله های منتقدان خودخواهی که او را فارغ از تعهدات سیاسی و نویسندهای «بی وجدان» معرفی میکردند.
سال 1904 بود که بیماریش به مراحل بحرانی رسید. راهی اروپا شد. به آلمان رسیده بود که شبی سرفههای بیامان، امان از نویسنده محبوب روس گرفتند و به زندگی کوتاهش خاتمه دادند.
بیشتر بدانید : داستان «اندوه» از آنتون چخوف
لویی فردینان سلین پزشک و نویسنده کتاب سفر به انتهای شب
«بیخوابی روشنفکران اساساً با بی خوابی مردم دیگر متفاوت است. اغلب به نظر میرسد روشنفکران از بی خوابی خود لذت می برند. بی شک میل به درمان دارند ولی نمیخواهند به کلی از شرش خلاص شوند. نه اینکه درد بی خوابی برای او ادا یا بی اهمیت است. ماجرا این است که برای روشنفکر، هر اتفاقی هرچند ناگوار وسیله فوقالعادهای برای نشخوار فکری است. پزشک قرصی برای درمان بیخوابی او تجویز میکند. ولی روشنفکر فردا دوباره به پزشک مراجعه میکند. رنگپریده، خسته و در حال خودکشی میآید و میگوید: «دکتر 2 تا قرص خوردم و چشمانم بسته نشد.» او بیمارگونه عاشق نگرانی است. روشنفکر، مساوی است با خودآزار. با داروهای خوابآور معمولی فلاکت او را نمیشود درمان کرد، چون او عاشق فلاکت است.»
بیشتر بدانید : سلین نویسندهای که به دنبال هیجان زبان محاوره بود
با همه این حرفها خود سلین هم در زندگی، بهره زیادی از فلاکت برد. او سال 1884 در پاریس به دنیا آمد. 13 ساله بود که برای تحصیل به آلمان و انگلستان فرستاده شد و همین، زمینهای برای آشنایی او با فرهنگهای ریشهدار اروپایی فراهم کرد.
پس از اخذ دیپلم، در ارتش فرانسه ثبت نام کرد. جنگ جهانی اول تمام اروپا را زیر آتش گرفته بود و سلین نمیخواست این فرصت یگانه را برای تجربهاندوزی از دست بدهد. در سوارهنظام مشغول خدمت شد. روحیه سلین فرسنگها از عافیتطلبی فاصله داشت. روزی لازم شد پیامی به یکی از گروهانها فرستاده شود. این مأموریت آنقدر خطرناک بود که پیکهای همیشگی تمرد کردند و از فرمان مافوق سرپیچی نمودند.
سلین داوطلب شد و بر اسب نشست. آنچنان میتاخت که گویی در مسابقات اسبدوانی بهاره شرکت کرده است. در این مأموریت مجروح شد؛ بازوی راستش تقریباً از کار افتاد و شنواییاش آسیب دید. به خاطر رشادتی که به خرج داده بود، مفتخر به دریافت مدال لیاقت شد.
هنوز جنگ تمام نشده بود که در کنسولگری فرانسه در لندن مشغول کار شد و ازدواج کرد. خیلی زود از لندن و زنش خسته شد و هر دو را ترک کرد. جنگ تازه تمام شده بود که ماجراجویی، سلین را به آفریقای غربی کشاند. شرایط سخت بیمارش کرد و مالاریا و اسهال مزمن از آفریقا فراریش داد. به پاریس بازگشت و به خاطر تسلط به زبان انگلیسی در بنیاد راکفلر مشغول شد. در همین بنیاد سخنرانیهایی درباره بیماریهای ریوی و راههای جلوگیری از آن انجام داد که مورد توجه واقع شد. این موفقیت، سلین را به پزشکی علاقهمند ساخت، به نحوی که سال 1921 تحصیلاتش را در پزشکی آغاز کرد. همچنین برای دومین بار ازدواج کرد؛ آن هم با دختر یکی از پروفسورهای بسیار معتبر در جامعه پزشکی فرانسه.
پدر همسرش درهای محافل آکادمیک را به روی او گشود. مدرکش را گرفت و مطبی باز کرد: «خانمی میآید و میگوید: دکتر این بچه تب دارد. او تب دارد و شما به عنوان پزشک فقط یک راه دارید. باید نظر خانم را ثابت کنید. دماسنج را برمیدارید، حرکت آن را تماشا میکنید تا ببینید واقعاً تب دارد یا نه؛ اما او تب ندارد. بدن او فقط گرم است، شاید یک التهاب ساده. اما او تب ندارد. بنابراین مجبورید بگویید: خانم به شما اطمینان میدهم که او تب ندارد. معمولاً در این حالت خانم به پزشک دیگری مراجعه میکند، پزشکی که در او تب پیدا کند. این کار باید انجام شود، چون مادر تصمیم گرفته که فرزندش تب داشته باشد.»
اخذ مدرک پزشکی و آغاز به کار نویسندگی برای سلین همزمان اتفاق افتاد. چون پایاننامه او یک اثر ادبی نیز هست. خیلی زود مطب را تعطیل کرد، همسر دوم را هم رها کرد و به جامعه ملل در زوریخ رفت. در شغل جدیدش امکان سفرهای فراوانی برایش فراهم میشد. از جمله این سفرها، سفر به آمریکا بود.
در سال 1932 «سفر به انتهای شب» را منتشر کرد و نظر خوانندگان و منتقدان را به خودش جلب کرد. حالا دیگر یک نویسنده حرفهای بود: «بعد از سفر به انتهای شب فهمیدم پزشک بودن و همزمان نویسنده بودن کار دشواری است. از یک طرف پزشک شوخ بودن و از طرفی نویسنده خیالپرداز بودن زندگی را بسیار پیچیده میکند. مینوشتم و همزمان در یک درمانگاه رایگان مربوط به شهرداری کار میکردم. پزشک و نویسنده بودن در انظار عمومی جلوه خوبی نداشت. مردم این تیپ آدمها را دوست نداشتند. فکر میکردند این مرتیکه پشت دو تا میز نشسته، اما من فقط یک هدف داشتم و آن پزشکی بود. اگر مینوشتم فقط به خاطر پولش بود.» بعدها در آخرین سالهای زندگیاش وقتی از او پرسیدند: «شما برای لذت بردن از نوشتن مینویسید؟» جواب داد: «نخیر، هرگز! اگر پول داشتم هیچ وقت چیزی نمینوشتم.» سال 1936 دومین رمان بزرگش به نام «مرگ قسطی» را منتشر کرد. در این مدت، چیزهایی منتشر کرد که به خاطر گرایشهای خاص سیاسیاش او را به عنوان یک اسم پرسر و صدا به جامعه ادبی اروپا شناساند. در جنگ جهانی دوم، این بار به عنوان پزشک به خدمت ارتش درآمد اما وقتی کشورش فرانسه سقوط کرد، با خیال راحت به همکاری با اشغالگران پرداخت. آلمانیها هم تحویلش گرفتند. آپارتمان مرفهی به او دادند و او را به سرپرستی یک کلینیک معتبر گماشتند.
روی هم رفته در دوران اشغال فرانسه زندگی راحتی داشت. اما به زودی جنگ با شکست آلمانها به پایان رسید. رادیو بیبیسی او را خائن معرفی کرد و سلین فهمید که روزهای خوش به سر آمده است. اموالش را به طلا تبدیل کرد، همسر و گربهاش را برداشت و راهی دانمارک شد. اما به دانمارک نرسیده، دستگیر شد و به زندان افتاد. 14 ماه در زندان بود تا اینکه به خاطر رشادتش در جنگ اول مورد عفو دولت فرانسه قرار گرفت.
سلین در 70 سال زندگیاش آثار فراوانی منتشر کرد که مهمترین آنها «سفر به انتهای شب» و «مرگ قسطی» است. از هر دو ترجمههای ممتازی به فارسی موجود است. سلین به خاطر موضع سیاسی عجیبش، اغلب مطرود بود و آزار زیادی متحمل شد. او در 1961 بدرود حیات گفت. پس از جنگ دوم دیگر روی آرامش را ندید. در همان سالهای آخر به خبرنگاری گفته بود: «نمیتوانم بگویم از زندگی لذت میبرم، نه، در واقع دارم تحملش میکنم، چون زندهام و نفس میکشم و مسؤولیتهایی دارم.» وقتی از او پرسیدند چه امید و آرزویی داری، جواب داد: «هیچ امیدی به هیچ چیزی ندارم. البته یک آرزو دارم: دلم میخواهد هرچه راحتتر و بیدردسرتر بمیرم.»
سامرست موام
«چون دانشجوی پزشکی بودم، میبایست تعداد معینی زایمان انجام بدهم تا گواهینامه بگیرم. این کار مستلزم رفتن به زاغهها و محلههای کثیف و فقیرنشین بود. جایی که پلیس هم جرأت نمیکرد وارد آنجا بشود … برای نویسندگان، آموزشی بهتر از گذراندن چند سال در حرفه پزشکی نمیشناسم.»
بیشتر بدانید : پزشکی که بهترین داستان کوتاههای قرن را نوشت
سامرست موام به خانواده برجستهای تعلق داشت و نسبتش به یکی از پادشاهان انگلستان میرسید. او در 1874 در پاریس در سفارت انگلیس به دنیا آمد. بیشتر به پدرش شبیه بود که مردی بدقیافه، سختکوش و خسیس بود. اما سام به مادرش علاقه بیشتری داشت؛ زنی ولخرج، زیبا و مردنی که خیلی زود در 8 سالگی سام کوچولو، او را برای همیشه تنها گذاشت. 10 ساله بود که پدرش را هم از دست داد. اینها برای پسرک به سختی قابل تحمل بود. اما چیزی که او را به شدت عذاب میداد، یک نقص کوچک جسمانی بود.
سامرست موام لکنت زبان داشت و بدنش لاغر و نحیف بود. انگلیسیها بهخصوص در طبقه اشراف وقت زیادی را به بازی اختصاص میدهند. اما او استعدادی از خودش نشان نمیداد و حریفی همیشه بازنده بود. حرفهایی داشت که به گفتنش بیرزد. ولی تا میرفت حرفی بزند و ذهن چالاکش را به رخ بکشد، زبانش میگرفت و پسرک خجالتزده سرخورده پا به فرار میگذاشت. همینها کافی بود تا از او مردی منزوی و بدبین بسازد. سرانجام به سنی رسید که باید شغلی برای خودش دست و پا میکرد. در خانواده او مردان موفق کشیش یا حقوقدان میشدند. اما هر دو اینها به بیان رسایی نیاز داشت که موام از آن بیبهره بود.
اینچنین بود که جوان نزار و الکن، قدم به قدم به حرفه آیندهاش نزدیکتر شد. 18 ساله بود که به دانشکدهای در جنوب لندن رفت و در رشته پزشکی ثبت نام کرد. پنج سال بعد مدرکش را گرفت. تجربیات سالهای دانشکده و بیمارستان را در رمانی به نام «لیزای لمبتی» ثبت کرد. موفقیت رمان، فوقالعاده بود.
سامرست موام برای نخستین بار فضایی یافته بود که خودش را نشان بدهد. پس با شوق وافری به نویسندگی پرداخت. پس از آن، 10 رمان و 6 نمایشنامه نوشت که یکی پس از دیگری شکستهای مفتضحانهای برایش به بار آوردند و حتی پول کاغذ و چاپ را برنگرداندند. اما موام ولکن نبود. همین جور مینوشت. سرانجام سماجت او نتیجه داد و همای سعادت دوباره بر سرش سایه افکند. اول، یک نمایشنامه موفق نوشت که منتقدان، او را با شکسپیر مقایسه کردند.
بعد از آن، رشته موفقیتهای موام گسسته نشد. در جنگ جهانی اول در قالب یک جاسوس برای کشورش خدمت کرد. هنوز جنگ تمام نشده بود که تأثرات خودش را در کتاب «پیرامون اسارت بشری» گرد آورد. این اثر از معروفترین آثار سامرست موام است که فریاد غمزده او را از محدودیتهای روح و جسم آدمی انعکاس میدهد. در همین ایام ازدواج کرد. در سال 1917 دولت بریتانیا موام را با بودجهای نامحدود به مأموریتی در روسیه فرستاد. مأموریتش این بود که روسیه را در حالت جنگ نگه دارد و از به قدرت رسیدن کمونیستها جلوگیری کند. بعدها گفت: «متأسفانه شکست خوردم.» نویسندگان و روشنفکران معمولاً به جنبشهای چپ گرایش داشتهاند و موضع محافظهکارانه موام از این نظر جالب است.
در تمام این سالها به نوشتن ادامه داد اما باز هم کتابی که درخشش بیشتری در میان آثار او دارد «حاصل عمر» است که در آن به زندگی خودش پرداخته و در 1938 آن را منتشر کرد. در این کتاب مینویسد: «میدانم اگر تمام کارهایی که کردهام و تمام اندیشههایی که به ذهنم خطور کرده روی کاغذ بیاورم، دنیا مرا غول شروری خواهد انگاشت». در این زمان 63 ساله بود. وقتی بیوگرافی خودش را مینوشت، چشم به راه مرگ بود. اما پس از آن، نزدیک سه دهه دیگر زندگی کرد و نوشت. سرانجام در 1965 و در 91 سالگی مرد. موام نویسنده بدی نبود و پشتکار و نبوغ لازم را داشت. اما بدبینی مفرطش هیچگاه به او اجازه نداد که آثار درجه اولی خلق کند؛ آثاری که در عالم ادبیات آنها را با عنوان شاهکار میشناسند. با وجود صفحات و فصلهای درخشانی که در کارهایش فراوان یافت میشود، نام سامرست موام به عنوان یک نویسنده درجه 2 ولی یک منتقد ادبی درجه 1 در تاریخ ادبیات ثبت شده است.
جی.جی. بالارد
خانواده بالارد از انگلیسیهایی بودند که برای تجارت به شرق آسیا آمده بودند. پدرش تاجر بود و در چین زندگی میکرد. جی. جی. بالارد در 1930 در بندر شانگهای به دنیا آمد. جنگ جهانی دوم به نیمه نرسیده بود که ژاپنیها به چین حمله کردند و شانگهای را به تصرف درآورند. خانواده بالارد هم دستگیر شدند. سرانجام ژاپن به بندر پرل هاربر یورش برد و در همین زمان بود که بالاردها به اردوگاه اسرای غیر نظامی فرستاده شدند.
بیشتر بدانید : مردی که با داستانهای تلخش به ما لذت داد!
سرانجام با حمله اتمی آمریکا به هیروشیما و ناکازاکی، ژاپن تسلیم شد و خانواده بالارد نیز آزاد شدند و به انگلیس بازگشتند. جی. جی. بالارد در همین زمان بود که به دانشگاه کمبریج رفت و در رشته پزشکی ثبت نام کرد. اما بیشتر از 2 سال دوام نیاورد. وقتی بالارد به همراه خانوادهاش اسیر شدند، او فقط 10 سال داشت. سالهای نوجوانی را به جای شور و شر و ولگردی و بازیهای کودکانه در اسارت گذراند. ولی این شانس را داشت که اسارت را به همراه خانواده بگذراند. او زندانی بود. برای تحمل این روزهای سخت باید تخیل خودش را به کار میانداخت. پایش به بیشههای خارج از اردوگاه نمیرسید. پس ذهنش را پرواز میداد تا روزها و شبهای یکنواخت اسارت را قابل تحملتر سازد.
حالا در ابتدای جوانی بود که از اسارت آزاد شده و پا به دنیای آکادمیک گذاشته بود. جوان خیالاتی باید نظم را در رفتارش و منطق علمی را در ذهنش جا بیندازد. اما اسارت، او را برای وهم و تخیل بار آورده بود. این بود که پزشکی را رها کرد و به نوشتن پرداخت. در ابتدا آگهیهای تجارتی و تبلیغاتی مینوشت.
سرانجام در 1956 یک قصه کوتاهش در مجلهای به چاپ رسید.
31 ساله بود که یک کار دایمی در یک مجله فنی پیدا کرد و در همین دوران بهترین قصههایش را نوشت. اولین رمانش «جهان غرقشده» بود که در 1960 نوشت. تم اصلی آثار بالارد پیامدهای فاجعهباری است که تکنولوژی برای بشر به ارمغان آورده است. رمانها و قصههای زیادی نوشت که همگی در زمره آثار پستمدرنیستی قرار میگیرند. رمانهای «برج» (یا مجتمع مسکونی) و امپراطوری خورشید از او به فارسی منتشر شده است.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع: irimc.org