“ستاره اسکندری” | روابط خواهرانه ستاره و لاله اسکندری
گفتگو با ستاره اسکندری
ستاره اسکندری بازیگر سریال پر طرفدار نرگس بعد از مدت ها با سریال زعفرانی بار دیگر در قاب تلویزیون دیده شد و با نقشی متفاوت و ظاهری جدید، خاطره خوش دیگری را در ذهن ما و کارنامه هنری خود ثبت کرد.
او که با سریال زعفرانی در ایام نوروز به جعبه جادویی بازگشته است در این مصاحبه از ایده آل هایش، از نگاه تازه اش به زندگی، از نگرش خود به حرفه اش و همین طور از ارتباطش با خانواده و پیرامون خود سخن گفته است.
بازگشت دوباره به تلویزیون
اولین بار حدود 18 سال پیش در کاری به نام « ایستگاه آذر » که تهیه کننده آن کار آقای ایرج محمدی بودند، با ایشان همکاری داشتم و بعدها بعد از چند سال تجربه موفق « نرگس » را داشتم که باز هم ایشان تهیه کننده کار بودند؛ به همین خاطر وقتی این بار پیشنهاد کار را دادند و توضیحاتی از نقش را ارائه کردند حس خوبی پیدا کردم تا جایی که بعد از حدود سه سال دوری از تلویزیون پذیرفتم در خدمت این پروژه باشم. از سویی آقای محمدی کارگردان کار بودند که او را بیشتر به عنوان فیلمنامه نویس می شناختم که فیلمنامه هایش را دوست داشتم چون نگاه انسانی خوبی در کارهایش دارد. در کنار اینها گروه بازیگران و عوامل خوبی در کار هستند.
اعتماد من به نام ها
به نوعی وجود نام هایی مانند آقای محمدی به عنوان تهیه کننده که متخصص و با تجربه در کارشان هستند باعث اعتماد من می شود. من آمده از تئاتر و بعد هم بچه تلویزیون هستم که در آن سال ها کار حرفه ای انجام داده ام. واقعیت این است که اگر شناخت و شهرتی در مورد من هست همه آن را مدیون تلویزیون هستم؛ به همین خاطر هم این حساسیت ها را دارم و دلم نمی خواهد که اتفاق ناخوشایندی بیفتد و ریزش تماشاچی داشته باشم چون برایم خیلی مهم است. حتی وقتی از تلویزیون فاصله می گیرم به شدت دلتنگ آن می شوم. من اتفاقا جزو بازیگرانی هستم که به شدت مدیوم تلویزیون را دوست دارم. از سویی مردم را دوست دارم و هیچ رسانه ای به اندازه تلویزیون تو را با مردم صمیمی نمی کند.
نگاه بدبینانه ای ندارم!
من خیلی نگاه بدبینانه ای ندارم و ترجیحم این است که در کار اعتمادم را به آدم هایی که می شناسم حفظ کنم. بعد هم به نظرم فعالیت حرفه ای آدم ها یک برآیندی دارد و سابقه تو با آنها قطع نمی شود؛ حتی اگر در کارشان بازی نکنی اما فعالیت شان را رصد می کنی و در نتیجه کماکان حساسیت های آنها را می شناسید. از طرفی به این معتقدم که آدمیزاد جایزالخطاست و فکر می کنم با یکی، دو کار سابقه تلاش های تو از بین نمی رود. مردم ما خیلی هوشمند هستند. هنوز بعد از سال ها که از پخش سریال « نرگس » یا « مرگ تدریجی یک رویا » می گذرد مردم من را با آن کارها به یاد دارند.
بالاتر از سیاهی نیست
حس می کنم این روزها جسارت بیشتری پیدا کرده ام. البته وقتی در زندگی مسائل مختلفی را تجربه می کنی مثل مرگ عزیزانت، نگاهت به همه چیز عوض می شود. من بعد از فوت عموی بسیار عزیزم، عبدالحسین اسکندری که واقعا به هم خیلی نزدیک بودیم و به نوعی حکم یک برادر بزرگتر را برای ما داشت، این حس را پیدا کردم. وقتی که ایشان را از دست دادم، احساس کردم حدی از تلخی را تجربه کردم که دیگر بالاتر از آن چیزی وجود ندارد. بنابراین دو عکس العمل نشان می دهی؛ یا درگیر آن فضا می شوی و زندگی ات را سیاه می کنی و یا اینکه به این نتیجه می رسی که بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
دوست داشتن زندگی
احساس می کنم که دیگر چیزی برای ترس وجود ندارد. البته اگر بخواهم راستش را بگویم تنها ترسی که دارم ترس از جان است. البته منظورم نفس مرگ است. هنوز با مرگ آنچنان کنار نیامده ام و خیلی هم دوست ندارم به آن فکر کنم. خیلی زندگی را دوست دارم؛ مخصوصا بوی زندگی را دوست دارم و می توانم بگویم تنها ترسی که دارم مرگ است. فقط در برابر مرگ است که احساس استیصال دارم، نه حتی بیماری. به نظر من در بیماری ها امید وجود دارد ولی در مرگ با خودم می گویم:«چقدر لوس؛ این همه زحمت کشیدیم خب حالا چه می شود. بازهم در این دنیا باشیم. » (باخنده)
رابطه من و لاله
رابطه بسیار خوبی با لاله و به صورت کلی اعضای خانواده ام دارم و معمولا همواره در کنار هم هستیم ولی دوست ندارم به صرف اینکه خواهر بزرگتر هستم، دیدگاه ها و نگاه خود را به خواهرم و یا حتی دیگران تحمیل کنم. هر انسانی جهان بینی خودش را دارد که آن را با کسب تجربیات مختلف در زندگی و کارش به دست آورده. من و لاله مثل دو دوست صمیمی در کنار هم هستیم، صحبت و درددل کردن یکی از دوست داشتنی ترین کارهایی است که بین ما رخ می دهد ولی با این حال هرکدام دنیا و نگاه خودمان را داریم.
عیدهای پرشتاب امروز
شاید همین فردا این مصاحبه ای که با شما دارم، برایم تبدیل به خاطره شود. منظورم این است که این روزها زندگی مان بیش از حد پرشتاب شده است. در گذشته به نظر می رسید که اتفاق های کمتری رخ می داد ولی امروز شما روزتان پر از خبر، اتفاق، حادثه، از دست دادن، به دنیا آمدن و … است. این در مورد عید هم صدق می کند. آن زمان عیدها معنای بیشتر و گسترده تری داشت. ولی انگار این روزها خیلی پرشتاب سپری می شوند، سال پشت سال می آید و می رود و انگار که عید دیگر اتفاقی نیست.
اتفاقات غیرقابل باور
حسرت های زندگی ام خیلی کم شده است. مفاهیم امید، آرمان، حسرت و … که در طی قرون و اعصار برای ما ساخته شده اند که به نظرم کمی ما را از اصل زندگی دور می کنند، برای من مفاهیم خود را از دست داده اند. همیشه با خودم آرزو می کنم که این نگاه زندگی، حق همه آدم هاست و چقدر بد که مردمانی در گوشه هایی از این دنیا درگیر جنگ هستند و برخی آواره و کشته می شوند.
بچه هایی که واقعا بی گناه کشته می شوند و با خودم می گویم چرا سیاستمداران نگاه جدی به این کشته شدن ها ندارند. همه حق داشتن زندگی آرام را دارند. آنقدر نعمت روی کره خاکی وجود دارد که همه می توانند از یک زندگی مساوی لذت ببرند؛پس چرا باید این اتفاق ها رخ بدهد. همیشه با خودم می گویم چرا از مرگ کسی نمی ترسند، چرا از اینکه به راحتی بچه ها را می کشند، نمی ترسند، چرا از اینکه حق زیست را به راحتی از دیگر آدم ها می گیرند نمی ترسند. این موضوعات برایم باورپذیر نیست!
درگیر عیدهای کودکی
من خودم هنوز درگیر عیدهای کودکی ام هستم، درگیر کرسی خانه مادربزرگم، دور هم جمع شدن اقوام و فامیل. هنوز هم که هنوزه بوی عید را احساس می کنم و این بو را خیلی دوست دارم، بوی ماهی دودی، بوی سبزه، سیر تازه و … مناسک عید را کامل و دقیق به جا می آورم ولی به نظرم سال ها مثل برق و باد می آیند و می روند. هنوز در خاطرات عید سال 90 هستم ولی می بینم که عید سال 95 است.
سال ها بیش از حد پرشتاب سپری می شوند و به نظرم این شتاب به خاطر ازدیاد حوادث و رویدادهای اطراف ماست، دنیای اخبار، دنیای مجازی و … چشم به هم می زنم می بینم که 41 سال از عمرم گذشته است. با خودم می گویم این 41 سال چگونه سپری شد و چقدر سریع!