چهره های خبر ساز هفته، از داش فرمان تا عبدالله گواردیولا
چهره های خبر ساز هفته
شهرام ناظری یا (صدای صداقت، هفته)
شهر بی موسیقی، شهر بی آواز، شهر نیست؛ انبوهی از آهن و بتون است که طعم سیمان سفید و آجر و دود دارد. می شود سفر نکرد و در جا ماند، اما ذهن را سفر داد به رفتن ترغیبش کرد؛ رفتنی برای رفتن، مردمانی که سیر نمی کنند، دلمرده و افسرده اند؛ مردمان چاقو و تجاوز و چشم چرانی، موسیقی ودر شکل عام تر هنر پناه گاه و جان پناه آدم هاست، چرا باید عده ای را بی پناه کرد؟ حال که بی پناه می کنید چرا مسئولیتش را نمی پذیرد؟ تخریب هم شجاعت می خواهد…
شهرام ناظری و کیهان کلهر چه کم از یک نخبه دارند؟ از تمام پازلی که یک آدم فرهنگی درجه یک می سازد، کدام قطعه را کم دارند؟ هر دو حد نهایت هنرمندی را دارند، در نهایت تعهد و وفاداری به سنت های اصیل ایرانی، یکی سال ها جهد عاشقانه در حوزه ی آواز با پیشینه ای که در آن وفاداری به انقلاب اسلامی در آن می درخشد؛ مردی که از دیار کردهاست و دیگری شیره و عصاره ی آهنگسازی و بداهه نوازی با کمانچه است، اصلا کمانچه و آرشه اش خیلی ها را یاد کیهان می سازد، یاد کلهر. هزاران کیلومتر آن طرف تر بیشتر قدر دردانه های ما را می دانند، جالب این جاست که آن ها را که آن طرف می بینیم لعن و نفرین می فرستیم، حافظه یاری نمی کند که چه کرده ایم با معشوقه های فرهنگی مان، شکل موسیقی که کلهر و ناظری ارائه می کند، هنگام مصرف نیاز به دقت و تفکر دارد؛ موسیقی این ها شما را جاهای دوری می برد، مجبورید تخیل کنید تا موسیقی این ها را درک کنید، فکر می دهد و لذت مکاشفه می دهد، موسیقی ریتمیک و یک بار مصرفی نیست که صرفا هیجان و حرکت بسازد.
کدام تفکر با موسیقی فکر ساز و تخیل ساز مخالف است؟ چرا بنیامین و علیزاده می توانند، ناظری و کلهر نمی توانند؟
بهروز افخمی یا (چرخنده، هفته)
بهروز افخمی در گفت و گو با وطن امروز جشنواره کن را جایی برای دگرباش ها قلمداد کرد
انسان زاییده تغییر است، آدمی که تغییر نکند، آدم نیست. تا این حد رادیکال باید به عدم تغییر نگاه کرد و آن هایی که گذشته افراد را دست می گیرند و نقد می کنند را نکوهش کرد، آن که تا ابد بر یک عقیده می ماند، منجمد و ساکن و تسخیر شده است، اصلا آن چه برساخته بشر است و غیر قابل تغییر تصرفش می کند، عقیده نیست! در بهترین حالت ایدئولوژی است، همه ی این ها یعنی این که تغییر منش بهروز افخمی اصلا و ابدا بد نیست و اتفاقا خوب هم هست، یعنی این که او فکر کرده و به خلوت رفته تصمیم گرفته، جور دیگری باشد.
بهروز افخمی فرزند هنرستان روایت فتح است، همان جایی که پدر معنوی اش شهید والا مقام مرتضی آوینی است، مکتبی که قرار بود پیوند ی میان فرهنگ اسلامی و مدرنیته برقرار کند و اتفاقا با انرژی ای که صرف شد، افرادی را در حوزه های مختلفی تربیت کرد و تحویل جامعه هنری داد، نویسنده و شاعر و فیلمساز و… افخمی از دل همین مکتب آمد و در سال های اصلاحات به دامان اصلاحاتی افتاد و در واقع با جریان روز همراه شد؛ نمایندگی در مجلس ششم، ساخت فیلم های جسورانه ای چون:«شوکران» که نقد صیغه بود و… بعدتر در انتخابات 88 همراهی او با کاندیدای مساله ساز و مهاجرت کوتاه مدت به کانادا، افخمی را در حد اپوزیسیون رادیکال کرد، اما این پایان نبود، آغاز راهی دیگر بود، «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» سیل جوایز بی ربط را نصیب فیلمساز حالا میانسال کرد و بعد تغییر تدریجی که به سکانداری هفت و میراث جیرانی منتج شد، «روباه» محصول همین دوره بود.
روزگار دیگری شد، حالا مقابل روشنفکران ایستادن فضیلت بود و قدرت رسانه، بهروز دیگری نشانمان داد، بهروز و مسعود و دیگران، چیز دیگری در سینمای ایران شدند، چیزی که دیده بودیم قبلتر، اما نه در صورت بهروز افخمی، او با وطن امروز مصاحبه می کند و کن را که روزی خودش هم پای روی فرش قرمزش گذاشته بود تکفیر می کند، افخمی حق دارد جور دیگری فکر کند به او سنگ نزنید، این پایان نخواهد بود، هنوز چرخ خواهد زد این گنبد دوار…
ایرج طهماسب یا( خیلی آقایی، هفته)
زادروز ایرج طهماسب و یادش که باید با ما باشد
حتی اگر تمام فعالیت هنری ایرج طهماسب را در کاراکتر «کلاه قرمزی» خلاصه کنیم، او کاری کرده است کارستان، عروسکی که در خاطرات کودکی حداقل ما دهه شصتی ها نقش ویژه ای دارد؛ با او خندیده ایم به حماقت هایش، به زیرکی هایش، با او حسرت تلویزیون رنگی کشیده ایم؛ وقتی که پشت مغازه ی تعمیرات تلویزیون چمباته زده بود، با او چشم و هم چشمی کرده ایم؛ وقتی کلاس زبان می رفت و عاجز بود، با او پا را بیشتر از گلیممان دراز کردیم؛ وقتی که دکتر قرمز کلاه شد، با او آرزو کردیم و ترس برمان داشت، با او سماجت کردیم با او ….
طهماسب در تمام این سال ها خاطره ساخت و ما مردمان خاورمیانه بهتر می دانیم، خاطره چه گوهری است، ما می دانیم که خاطره چه پشتوانه ای است وقتی که از آینده می ترسی، طهماسب و فعالان عرصه هایی که نخواسته اند وام دار باشند، چون وامی نداده اند و نگرفته اند کمتر پر رنگ شده اند و در چشم جامعه فرو رفته اند، کمتر ویژه بوده اند، آن ها اگر در ذهن ما می مانند تنها و تنها به دلیل کیفیت کاری است، که خلق کرده اند و در حقیقت عاری از هر گونه رانت رسانه ای ذهنیت ساز هستند، آقای طهماسب پیر نشوید؛ خاطره را جوان نگه دارید، کودکی ما به لبخند شما گره خورده…
ناصر ملک مطیعی یا (کوچه مردها، هفته)
حمله ی یک روزنامه به مراسم تقدیر از ناصر ملک مطیعی
فرض می کنیم ناصر ملک مطیعی عامل اشاعه ی فساد بوده با این استدلال که در سینمای فاسد قبل از انقلاب فعالیت داشته (در این فرض عدم استقلال هنر را نادیده می گیریم و این که هنرمند در ایران مجبور است به شرایط روز برای بقای هنری اش تن بدهد)، از ملک مطیعی نباید تقدیر شود بنا به همین دلیل؟ این دلیل کافیست؟
یک آدم فاسد(این یک فرض است) تصمیم گرفته در ساختار سینمایی فعالیت کند که بری از هر گونه فساد است، حد نهایت ماجرا همین است دیگر؛ سینمای قبل تر فاسد بوده، امروز نیست، ملک مطیعی فاسد بوده و امروز می خواهد نباشد؛ باید این فرصت را از او دریغ کرد؟ باید خوشحال باشیم سور بدهیم که استار سینمای فاسد قبل از انقلاب پشیمان است و می خواهد به جریان سالم امروزی بپیوندد، اصلا باجی هم که بدهیم بد نیست، دست دشمن فرهنگی را خالی کرده ایم و یک یار به تیم خودی اضافه کرده ایم…
راستی مگر پرده ی نقره ای عرصه تجلی رویاها نیست، مگر خاصیت همذات پنداری و خود را در دیگری دیدن نیست که ما را عاشق قهرمانان سینما می کند؟ اگر یادتان و یادمان نیست، تصاویرش که هست، کاراکترهای دستگیر ملک مطیعی اگر یک نفر را از عربده کشی و ناجوانمردی دور کرده باشد، به حرمت همان یک نهی از منکر او فرصت توبه دارد، ندارد؟
سرافراز یا (مرد تنها، هفته)
سرافراز رفت و سکان صدا و سیما به علی عسگری سپرده شد
بحران هایی که ساخت و بحران هایی که ساختند؛ سرافراز این گونه جوانمرگ شد، بحران هایی نظیر:فیتیله و در حاشیه که محصول فشارهای خارجی بودند که اصلا هیچ ارتباطی با صدا و سیما نداشتند؛ یکی محصول نارضایتی های انباشت شده قومیتی بود و دیگری محصولی نارضایتی های انباشت شده صنفی، دوران سر افراز از این بحران های کم نداشت، آخری اش فرزاد جان حسنی، اما بحران هایی هم بود که خود او ساخت سیاست مصرانه تعدیل و چابک سازی در صدا و سیما که طبعا مثل هر گونه سیاست تعدیلی دیگر ناراضی ساز بود و افراد مختلفی را علیه او متحد کرد و این اتحاد صندلی سرافراز را لرزان تر می کرد.
سطور بالا در جهت سرپوش گذاشتن بر مدیریت بخشی نگر و فرصت سوز سرافراز نیست، اما نگاه به آن جنبه از پروسه تحول در تلویزیون و رادیو دارد که افراد را سیبل قرار می دهد و با نگاهی جزمی بار مسئولیت را از کاستی های ریشه ای که کار را دشوار می کند برمی دارد، کوتاه دیدن و سهل انگارانه نقد کردن سر افراز به ظاهر مشکلات را حل می کند، اما داستان ادامه خواهد داشت و نام ها عوض می شوند.
دایره ی اثر بخشی در صدا و سیما آن قدر محدود است که هر نامی با هر درجه از تدبیر و کاردانی که بیاید، داستان خیلی عوض نخواهد شد. باز هم مردم سریال های ترکی تماشا می کنند، باز هم خوراک موسیقی را از جای دیگری تامین می کنند باز هم به سینما و نمایش خانگی پناه می برند، باز هم به هر خبری از هر بنگاه با غرض و بی غرضی اعتماد می کنند و بخش های خبری صدا و سیما برای عده ی قلیلی خبر رسانی می کنند، سرافراز رفت و علی عسگری آمد، امیدواریم طرحی نو در اندازد اگر جایی برای انداختن باشد.
استقلال خوزستان قهرمان لیگ برتر شد و نفت آبادان به لیگ برتر صعود کرد.
جام به خانه اش برگشت، آن روزهایی که انگلیسی ها از خاک خوزستان طلای سیاه بیرون کشیدند و سرنوشت را جور دیگری تعریف کردند، از خاک تب کرده مسجد سلیمان تا همین جمعه ای که صد سالی از تاریخ نفتی خوزستان گذشته، سهم بلم رون و پاپتی های بندر از نفت فقط همین بو بوده و این سال ها هم که گرد و خاک…
با هر متر و معیاری جام به خانه اش برگشت، طلای سیاه که هیچ! حداقل این جام رنگ طلا، باید سهم این همه گرما و محرومیت باشد، عبدالله ویسی تیمی ساخت که خون جنوبی در رگ هایش جریان داشت، با همان پاپتی ها؛ نه شلوار آن چنانی پا کردند و نه در اندرزگو دور دور کردند، کاکا سیاه های خوزستان شایسته و بایسته قهرمان شدند و جام را به خانه بردند.
وقتی چند روز بعد آبادان دوباره برزیل شد، باورمان شد که خوزستان قرار نیست همیشه خبر جنگ و گرد و خاک بدهد، خوزستان باید صدای هلهله داشته باشد؛ آبادان باید شهر وفا باشد، اهواز باید شهر عشق باشد، باید قدر ویسی را دانست که رفت تا قطر از مشق کی روش نت بردارد، بازیکنان خارجی اش را با وجدان جذب کرد، برای بازی به بازی اش هدف و برنامه داشت و مهم تر از هرچیز برای هر گفت و گویش در تمام طول فصل متانت و ادب خرج کرد؛ نه زمین را متهم کرد و نه زمان، جدی اش نگرفتند و گفتند کم می آورد، اما نیاورد، او فقط خبرهای خوب آورد، او جام را به خانه باز گرداند، باید به احترامش یک مشت از گل آغشته به عرق نجابت مردم وفادار خوزستان را به خاک کشید.
خوزستانی که سال ها درگیر جنگ و محرومیت بوده، باید حال خوشتری داشته باشد؟ مردمان فقط در صلح و شادی و هلهله از توده وارگی به شهروندی ارتقا پیدا می کنند، قهرمانی خوزستان لازم که نه، واجب بود.شکیبا یا (دختر ایرانی، هفته)
دختر جوان 21 ساله مرزهای آزادی را رد کرد و به تماشای بازی پرسپولیس نشست
در جهان ما / عشق، حس و حالی درجه سه است / زن شهروندی درجه سه است / کتاب شعر، کتابی درجه سه است /. برای همین به ما می گویند:جهان سوم «سعاد الصباح»
مگر نمی خواهیم انرژی های جوانی را هدایت کنیم و تخلیه واقعی اش را با توجه به شرایط جامعه به تاخیر بیاندازیم؟ مگر هواداری یک تیم فوتبال شکلی از تخلیه نیست؟ اصلا مگر عشق ورزی به یک تیم فوتبال تمثیلی از عشق ورزی نیست؟ کمی فیک است، اما با خاصیت جایگزینی تعادل ایجاد می کند.
فوتبال در جوامع امروزی آن تعبیر خشک پیر مردهای غرغرو نیست که 22 نفر را دنبال یک توپ می دیدند، خیلی پیچیده تر و کارکردگرایانه تر از این حرفاست، این همه سرمایه گذاری کشورهای مترقی بر روی یک ورزش اگر خالی از اهداف سیاسی و اجتماعی باشد که باید به ذهن حکام ماکیاولیستی دنیای امروز شک کرد، حکمرانی دنیای امروز در ایده آل ترین حالتش واجد کلی از نیرنگ های مدیریتی است، فوتبال در همین قاعده تعریف می شود، اصلا نیاز حکمرانی است. با فوتبال جهت می دهند، انرژی تخلیه می کنند، ماکتی از هیجان آفرینی و ایجاد و القای حس پیروزی و قهرمانی در ذهن مخاطب وسیعش می سازند.
مشت های گره کرده ای که در استادیوم به هوا پرتاب می شود، آن همه حس و شور که شکل کارناوالی دارد؛ همه نعمتی است که در اختیار حکومت ها قرار می گیرد، کجا و به چه شکل این همه انرژ ی به شکلی صلح آمیز تخلیه کنند؟ فرصت بی بدیلی که فوتبال در اختیار حکمرانان می گذارد، دلیل این همه توجه رسانه هاست. رسانه که در نهایت تحت سیطره عوامل قدرتمند است، توده ها در ریتم زندگی روزمره چون در شکلی تحمیل شده قرار می گیرند (ساعتی مشخص به سر کار می روند و ساعتی مشخص بر می گردند و در ساعاتی خاص تفریح می کنند، مثل توده ای از مورچه های کارگر) انرژی های آزاد نشده ی زیادی دارند، بی تدبیری و نا امیدی است اگر این حق را از آنان بگیریم و خب چه کسی است که انکار کند، زنان همانند مردان و چه بسی بیشتر نیاز به تعادل روانی دارند.