چهره ها

لو رفتن دختر خاله قلابی حجت الاسلام قرائتی

روایت حجت الاسلام قرائتی از دخترخاله قلابی اش

حجت الاسلام قرائتی (زادهٔ 1324 در کاشان) مسئولیت نهاد ستاد اقامه نماز را بر عهده دارد. وی در اردیبهشت سال 1361 به «نمایندگی ولی فقیه» در سازمان نهضت سوادآموزی منصوب شد و سپس ریاست این سازمان را نیز بر عهده گرفت که این مسئولیت را تا اسفند 13899 داشت. وی در زمینه تفسیر قرآن به سبک مخصوص به خود فعالیت دارد.سبک تبلیغ وی ابتکاری است، وی در ارائهٔ مطالب پای تخته سیاه رفته و معارف دینی را با زبانی ساده و روان بیان می کند؛ لذا پس از پیروزی انقلاب ایران (1357) ، به پیشنهاد مرتضی مطهری و پذیرش سید روح الله خمینی برای اجرای برنامه درس هایی از قرآن، به تلویزیون جمهوری اسلامی ایران رفت. این برنامه از سال 1358 تاکنون ادامه دارد.

خاطرات شیرین و لطایف حجت الاسلام قرائتی

عزاداری حضرت مهدی (ع)

توفیقی بود چند عاشورا کربلا بودم. روز عاشورا مردم کربلا عزاداری را زود تمام کرده و به استقبال هیئت طویریج می روند.
من علمای زیادی را دیدم که پابرهنه در این هیئت شرکت کرده و به سر و سینه می زدند؛ از جمله شهید محراب آیت‏ اللّه مدنی. از ایشان پرسیدم:راز این قصه چیست؟ گفتند:سیدبحرالعلوم که از علمای بزرگ نجف بود، برای زیارت به کربلا آمده بودند. در مسیر راه حرم، به تماشای هیئت عزادارای طویریج می ایستد. ناگهان مردم می بینند سید بحرالعلوم عبا و عمّامه را به کناری گذارده و به داخل جمعیّت رفته و یاحسین! یاحسین می کند.
طلبه ها می روند آقا را از داخل جمعیّت نجات دهند تا زیر دست و پا له نشود؛ امّا اجازه نمی ‏دهد. بعد از عزاداری می بینند سید در آستانه غش کردن است، علّت این حرکت را می پرسند؟ سید می‏گویند:همین که مشغول تماشای هیئت بودم، حضرت مهدی علیه السلام را دیدم که با پای برهنه و سرِ بدون عمامه، در میان عزاداران به سر و سینه می زند؛ من شرم کردم که تماشاچی باشم.

امامت مخلوط با طلا

پس از اینکه کتاب امامت را تألیف کردم، به حرم امام رضا(ع) رفتم و از امام خواستم تا مزد و پاداش مرا بدهد. وقتی که از حرم بیرون می آمدم، درهای طلایی را بوسیدم امّا درهای چوبی را حال نداشتم،‏ ببوسم. به خود گفتم:کتاب امامت نوشتی، امّا امامت تو با طلا مخلوط است!

دخترخالۀ قلابی قرائتی‏!

از قم به طرف تهران حرکت می‏ کردیم که نزدیک پلیس راه، وقت اذان و نماز شد، گفتیم:با بچه ‏های پاسگاه نماز را بخوانیم و بعد وارد شهر شویم. همزمان با رسیدن ما به پلیس راه و در حین بازدید از مسافران اتوبوسی، به خانمی مشکوک می شوند، مشخصات او را جویا می شوند، او خودش را به عنوان دخترخاله آقای قرائتی معرّفی می کند. امّا از شانس بد او، ما از راه می‏ رسیم. دروغگو رسوا شد و اظهار شرمندگی و پشیمانی کرد.

حُقّه ‏بازی در پیاده راه رفتن!

بعد از انقلاب در روزگار ترورها و ناامنی و در یک روزِ راهپیمایی، با ماشین به راهپیمایی رفتیم. در راه دیدم مردم نگاه می کنند. یکی گفت:این آخوندها ما را به راهپیمایی دعوت می کنند امّا خودشان از ماشین پیاده نمی ‏شوند!.
ماشین را پارک کردیم و پیاده با مردم همراه شدیم. شخصی گفت:آقای قرائتی غیبت شما را کردم، گفتم:این قرائتی هم حقّه ‏بازه، پیاده راه می رود تا بگوید من آخوند خوبی هستم!!.
 
حجت الاسلام قرائتی

حجت الاسلام قرائتی

تاثیرنگاه به مزار شهدا بیش از سخنرانی

از من دعوت شد در بهشت ‏زهرا برای بزرگداشت شهدا سخنرانی کنم. گفتم:نگاه به مزار شهدا، اثرش از سخنرانی من بیشتر است.

سلام شهرتی

شخصی از جلوی من گذشت و سلام کرد، من جواب سلام او را دادم. وقتی از کنار من گذشت از کسی پرسید:این همان آقای قرائتیِ تلویزیون نیست؟ دوستش گفت:چرا. برگشت و این دفعه محکم گفت:سلام علیکم.
گفتم:سلام اوّلی ثواب داشت؛ ولی سلام دوّم به خاطر این بود که من در تلویزیون هستم و به خاطر شهرت من بود.

بمب خنده در حضور هنرمندان

خداوند شهید مطهری را رحمت کند. چون مرا می ‏شناخت و برنامه‏ های مرا دیده بود، مرا به صدا و سیما فرستاد. به سراغ رئیس وقت صدا و سیما رفتم. وی گفت:تلویزیون جای آخوند نیست؛ اینجا بازی نیست؛ مسئله هنر است.
گفتم:احتمال نمی ‏دهی که من معلّمِ هنرمندی باشم؟
دستور داد مرا به اتاقی بردند که عدّه ‏ای از هنرمندان نشسته بودند. گفتند:حرف حساب تو چیست؟
گفتم:من یک معلّم هستم و می خواهم درس بدهم. از این لحظه تا دو ساعت می توانم با حرفِ حقّ شما را چنان بخندانم که نتوانید لب ‏های خود را جمع کنید. ساعت گذاشتند و من برنامه بسیار شادی را اجرا کردم و بالاخره ورود من به تلویزیون مورد قبول آنان واقع شد.

شناخت نقاط ضعف و قوّت خود

شخصی از من پرسید:حجت الاسلام قرائتی آیا خودت هم از تلویزیون برنامه خودت را می بینی؟ گفتم:بله، خوب هم گوش می کنم. چون در آن وقت است که نقاط ضعف و قوّت خود را می فهمم.

بُخل فرهنگی

‏منزل یکی از دوستان مهمان بودم. یادداشت های او را مطالعه کردم. مطالب خوبی داشت. از او خواستم از نوشته‏ هایش استفاده کنم و در تلویزیون بگویم. گفت:نمی ‏دهم. هرچه اصرار کردم گفت:راضی نیستم بنویسی. دفتر را پس دادم و از این بُخل فرهنگی غصه خوردم.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا