خاطره جالب و شنیدنی احسان علیخانی از حمیدرضا صدر
خاطره احسان علیخانی از حمیدرضا صدر در 10 سال قبل
حمیدرضا صدر یکی از نویسندگان، ممنتقدین سینما و مفسرین فوتبال بود که مدرک دکترای خود را از دانشگاه لیدز انگلیس گرفت. او سالها به عنوان کارشناس فوتبال به برنامه های تلویزیونی دعوت می شد و به موازات آن سینمای ایران و جهان را نقد و تحلیل می کرد.
حمیدرضا صدر پس از گذراندن دوران سخت بیماری سرطان، در 25 تیرماه 1400 دار فانی را وداع گفت.
احسان علیخانی در اینستاگرام خود با تعریف خاطره جالبی از حمیدرضا صدر نوشت:
١٠ سال پیش، جام ملت های آسیا در قطر بود و تیم ما با مربیگری قطبی با یک گل از کره شکست خورد و حذف شد. انتقادها زیاد بود به نحوه بازی تیم مخصوصا به افشین قطبی.
کلی تصویر خوب از حواشی بازی ها در قطر داشتیم و من تصمیم گرفتم یک مستند بسازم. از ٢٠نفر از مربیان، پیشکسوتان و صاحب نظران ِ فوتبال دعوت کردم برای مصاحبه.
آخرین نفر حمیدرضا صدر بود. وقتی آمد دفتر، انرژی عجیبی با او وارد شد. بدون گریم و هیچ ادا و اطواری نشست جلوی دوربین و ضبط را شروع کردیم. با همان انرژی همیشگی و دراماتیک کردن هر اتفاق فوتبالی، شروع کرد به تحلیل صادقانه از عملکرد تیم و مثال های تاریخ فوتبال. ضبط که تمام شد، خواهش کردم برویم باکس مونتاژ و فضای کلی مستند را ببینیم.
وقتی دیدیم توی چشم هایم نگاه کرد و گفت “که چی؟! با این آش شله قلمکار دنبال چی می گردی؟! این فضا به درد کجا می خورد؟!”
صداقت و صراحت کلام و منطقش، عین ساتور خورد به مغزم و برای جواب دادن لکنت گرفتم. نه به خاطر احترام یا ترس، به خاطر سئوالات درستش. چون نکاتش کاملا درست بود و من خیلی بی دلیل هوس کرده بودم مستند جنجالی فوتبالی بسازم؛ بدون هیچ استراتژی مشخص و هدف داری.
وقت گذاشته بود آمده بود یک ساعت ضبط کرده بودیم ولی وقتی مونتاژ اولیه گفت وگوهای قبلی و دعواها را دید برایش مهم نبود که جذاب است یا جنجالی، دنبال دلیل این فضا می گشت و من را کاملا به چالش کشید!!
رفتیم در اتاق که چایی یا قهوه ای بخوریم با هم. احساس کرد من ناراحت شدم از شنیدن نظراتِ صریحش. شروع کرد فضا را عوض کردن با تعریف از گذشته، از آرزوهایش. از سختی هایش و لذت هایش. کلی حرف زدیم و من از هم صحبتی با او غرق لذت بودم که خیلی ناگهانی گفت:”من فکر می کنم تو وقتِ اضافه ی زندگیم هستم، تعدادی از خانواده م با سرطان مُردن. حتی با سنِ کمتر از من و ژنِ این بیماری با ماست و من مطمئنم با سرطان می میرم!”
من شوکه شدم و شروع کردم به گفتن دور از جون، انشالله ١٠٠ساله می شین و … خلاصه از این حرف هایی که معمولا ما در این موقعیت به کسی که از مُردنش حرف می زند، می گوییم.
یکهو حرف هایم را قطع کرد و گفت:”با این حرف ها باور من تغییر نمی کنه فقط زمان رفتن رو نمی دونم.”
وقتی از دفتر رفت، با حامد نشستیم، حرف زدیم، فکر کردیم و تصمیم گرفتیم بیخیال آن مستند شویم و گذاشتیمش کنار، چون حرف های دکتر صدر کاملا درست بود و فقط منتظر بودم یک نفر محکم به من بگوید که دنبال چی می گردی با این کار؟!
١٠ سال گذشت و چند روز پیش با سرطان از بین ما رفت. آن روز در چشم هایم، آنقدر محکم از مرگش گفت که انگار به حرفی که می زد ایمان داشت و جدا از شناخت عجیبش از گذشته، آینده را هم خوب می شناخت و فقط زمان رفتن را نمی دانست.
باور عمیق آدم ها چیز عجیبی ست، حتی در مورد مرگشان.
دکتر صدرِ عاشق!
دکتر صدرِ دوست داشتنی!
حتما دل مان برای شما تنگ می شود. روحش شاد