چهره ها

بهروز بقایی: شمه‌ای از مرگ را احساس کردم!

گپی صمیمانه‌ با بهروز بقایی بازیگر محبوب تئاتر،‌ سینما و تلویزیون
پیچ میدانی کوچک در آغوش دانه‌های برف… برف… برف… درخت‌هایی به خواب رفته زیر پتویی سفید… پتوی برف… برف… برف. گوش‌هایت را باز کن. اینجا خبری از تیزی صداهای شهر نیست….
اینجا آب هم لالایی‌اش را آرام می‌خواند تا درخت‌ها از خواب نپرند. اینجا میگون است و ما در کوچه‌های باریک پایمان تا زانو در سپیدی دانه‌های برف است و چشم‌مان دنبال نشانی از خانه‌ای. یکی می‌گوید این خیابان را تا ته بروید؛ یکی می‌گوید آن طرف رودخانه؛ یکی می‌گوید اینجا نام هرکس را سر هر کوچه صدا کنید؛ می‌شنود… ما داد می‌زنیم «آقای بقایی»
اینجا کوچک‌تر از آن است که گم شویم اما انگار برف و درخت و صدای آب بی‌حواسمان کرده… زنی پنجره خانه‌اش را باز می‌کند: «دنبال خونه آقای بقایی‌اید؟!» و ما پیدا می‌شویم… پشت در آهنی یک کوچه به انتظار اینکه صاحبخانه بیاید و در را باز کند.
– سلام، آقای بقایی!
***
من بهروز بقایی را با خاطرات شیرین دریا به یاد می‌آورم؛ با دریا، با پوپک گلدره، با رنگ چشم‌هایش و با لحن حرف‌زدنش. شما هم حتما او را به یاد می‌آورید با کارهایش در دنیای تئاتر و سینما و تلویزیون. بهروز بقایی سال گذشته یک تجربه سخت را پشت‌سر گذاشت و البته خیلی‌ها را نگران خودش کرد. زیاد بیراه نیست اگر بگوییم رفت و دوباره بازگشت.
حالا ما اینجا هستیم در خانه او، در میگون برفی. با او که پر از مهربانی بود و بغض‌هایی که مدام لابه‌لای حرف‌هایش، شعرهایش، خاطراتش می‌پریدند و رشته کلام را می‌بریدند. بگذارید زیاد دور نشویم؛ گفت‌وگوی ما را با او درباره آن روزها و این روزها می‌خوانید.
***
«گربه خود چهارشنبه است
نشسته با متانت
بر یک فرش ایرانی
فرش ولی روز نیست
بغض تمام شب‌ها است
همه شب‌های جوانی
همه شب‌ها که می‌دانی؛ روزش بگیر دوشنبه
یک‌شنبه‌ها سرمستند با آب‌های شیرین
پنجشنبه‌ها در بستند بر شاخه‌های نسرین
سه‌شنبه‌ها یک در میان تعطیل‌اند؛ یکی شاد یکی غمگین
جمعه همیشه بسته
شنبه؛ خراب، خسته است»

 

 شعر از خودتان بود؟
(اشک‌هایش را پاک می‌کند): آره… ببخشید… من… همش خاطره است… خب شما بگید… فکر نمی‌کردم تا اینجا بیایید.


 چرا؟! ما که گفتیم می‌آییم.
آره اما راه دوره؛ خیلی‌ها سختشونه که بیاین.


 اینجا می‌آیید حالتون بهتره؟
خیلی! اینجا می‌شه نفس کشید.


دوست‌ها و آشناها می‌آیند پیشتون؟ یعنی زیاد که تنها نمی‌مونید؟
چرا اتفاقا بیشتر وقت‌ها تنهام.


 این نوشته‌ها و شعرها و نقاشی‌های روی در و دیوار هم از خودتونه؟
آره، اما امسال عید اینجا را رنگ می‌کنم که دوباره پر می‌شه. سردتان که نیست؟


 نه! خوبه… بیرون خیلی سرد بود.
آره؛ اینجا خیلی سرده، من هم کرسی دارم هم بخاری هیزمی.


 از کی اینجا زندگی می‌کنید؟ یعنی بعد از اتفاق پارسال است که اینجا زندگی می‌کنید؟
نه من 10 تا 11 سالی هست میام میگون اما الان بیشتر وقت‌ها اینجا هستم؛ برای خودم می‌نویسم؛ می‌خونم.


 اصلا بهتره از همین‌جا شروع کنیم از خبرهای بدی که می‌رسید. یک دفعه چه اتفاقی توی چهلمین شب اجرای «هملت با سالاد فصل» افتاد؟
سر اجرا نبود قبل از آن بود… داستان این بود که من از خیلی وقت پیش فشار خون داشتم، قبل از شروع اجرا هم فشارم مدام بالا و پایین شده بود اما می‌گذشت تا اینکه سر یکی از اجرا‌ها دیدم یک کم حالم نامرتبه، احساس می‌کردم فشارم خیلی بالا و پایین می‌ره. اتفاقا یکی از خواهرهام هم که مدرس پرستاری است و آمده بود اجرای ما را ببیند بعد از اجرا به من گفت تو پاهات باد داره و وضعت خرابه باید بری دکتر...گفتم باشه می‌روم.


 پاهاتون ورم داشت؟
خیلی! اصلا توی کفش داشت می‌ترکید. خواهرم به زور گفت باید الان بری دکتر وگرنه من میام داد و بیداد و دعوا راه می‌اندازم و نمی‌گذارم کار کنی، حالت بده و از این حرف‌ها.


 رفتید دکتر؟
آره، چون شنبه تئاتر شهر تعطیله و یکشنبه اون هفته هم تعطیل بود من رفتم رشت-خانواده‌ام رشت هستند- تا شنبه صبح برم دکتر. اسم دکترم هم دکتر حسینی بود که اتفاقا دوست و همکلاسی دوران مدرسه‌ام بود. من را معاینه کرد و گفت اجازه نمی‌دهم با این حال بری اجرا.


به جز ورم پا و حالت تهوع و… حالت‌های دیگه‌ای هم داشتید؟
آره… قفسه سینه‌ام هم خیلی درد می‌کرد و دکتر گفت باید بستری بشی.


 بستری شدید؟
نه! گفتم چی می‌گین؟! من به مردم تعهد دارم نمی‌شه باید برم… خلاصه از اون اصرار و از من انکار تا اینکه دیدم راضی نمی‌شه. قول دادم می‌رم اما شنبه که اجرا تموم شد دوباره برمی‌گردم.


 یعنی چند روز بعد؟
یک هفته!


یک هفته؟ مگه حالتون بد نبود؟
چرا… اما خب کارم چی… تعهد داشتم به مردم… خلاصه خواهرم قهر کرد… ناراحت شد؛ دلخور شد.


 برگشتید تهران؟
آره. اتفاقا پسرم هم همراهم بود… مادرم هم بود. تا نزدیک‌های تهران خیلی خوب بودم اما کم‌کم دیدم حالم داره بد می‌شه. به پسرم گفتم یک گوشه‌ای نگه ‌دار یک کم جایمان را عوض کنیم.


پشت فرمان بودید؟
نه پسرم پشت فرمون بود… که دیدم حالم خیلی بده؛ دیگه اختیار خودمو ندارم و گردنم داره می‌ره؛ اختیار دست‌هامو ندارم و اتفاقا جایی هم که نگه داشتیم جلوی اورژانس تهران بود. آنها هم به سرعت به ما رسیدند و اکسیژن وصل کردن و رفتیم توی بیمارستان فیاض‌بخش. بعد از آنجا رفتیم بیمارستان جم و سی‌سی‌یو و اینها…


بالاخره به اجرا نرسیدید؟
نه! داشتم می‌مردم.


 تا کجا به هوش بودید و یادتان می‌آید چه اتفاق‌هایی ‌افتاد؟
تا بیمارستان دومی.


 جم؟
آره… باور می‌کنی هنوز توی اورژانس که آنها داشتند کارهای انتقال من را انجام می‌دادند می‌گفتم حالم خوبه و می‌خوام برم و…


 آنها چی می‌گفتند؟
می‌خندیدند که چی می‌گی؟ حتی می‌خواستم از دستشان فرار کنم.


 فکر نمی‌کردید حالتان خیلی بد باشه؟
چرا اما ما برنامه داشتیم؛ مردم بلیت خریده بودند…نمی‌شد… اصلا قابل تصور نبود. بدون من کار نمی‌توانست روی صحنه برود… داشتم از نگرانی می‌مردم.


 از نگرانی اینکه به اجرا نرسید یا بدی حالتان؟
نه از اجرا… ساعت هشت مردم می‌آمدند.


خب بالاخره از حال رفتید.
آره…

 

 و بعد وقتی به هوش آمدید چه شد؟
خیلی جالب بود… وقتی به هوش آمدم پسرعمه‌ام را دیدم که داره می‌گه «آی‌ای‌آی…» (انگشتش را به حالت اخطار جلوی صورتش تکان می‌داد) چون داشتم هر چیزی به من وصل بود را از خودم جدا می‌کردم انگار یک چیزی داشت مرا می‌کشید…انگار یک بوی خیلی خوب بود… بهترین بویی که تا حالا شنیده بودم.


 بو داشت شما را می‌کشید؟
آره انگار توی تونل بسیار بزرگی بودم، آن بو می‌آمد، من داشتم کشیده می‌شدم… انگار داشتم از توی چراغ جادو بیرون می‌آمدم… خیلی خوب بود! توی عمرم چنین تجربه‌ای نداشتم… اما برگشتم دیگه.


 بعد رفتید شمال درسته؟
آره رفتم تحت‌نظر خانواده دیگه، آنها هم همین یک پسر را داشتند و حسابی به من رسیدند.

 تک پسرید؟
نه دوتا بودیم که یکی شدیم.


 دیگه نمی‌خواستید سر اجرا برگردید؟
نه دیگه تمام شده بود… اما یک چیز مانند یک حسرت توی من ماند. هنوز از نقشم سیراب نشده بودم… من خودم را آماده کرده بودم برای 45 اجرا و همه انرژی‌ای که جمع کرده بودم رها نشد و توی من ماند.


امکانات رشت چطور بود؟ از نظر مراقبت‌های پزشکی، توانبخشی و…
من 3 تا خواهر دارم که یکی مدرس پرستاری است، یکی پرستار و یکی هم روان‌شناس و بقیه خانواده هم بودند؛ دو تا خانم فیزیوتراپ و یک آقا که از لحاظ بدنی و گفتاری با من کار می‌کردند.


 اما خدا را شکر شما قدرت تکلمتان را زود به دست آوردید؟
بله هم کمک همکارها بود و هم اینکه ما که تئاتر کار کرده‌ایم و تکنیک‌هایی را یاد می‌گیریم که بهبودی من را سریع‌تر کرد. چایی بیارم سرتان درد گرفت؟!


 نه همه چی خوبه… با این صحبت‌ها اگه بگوییم شما یک بار مرگ را تجربه کردید، اشتباه نگفتیم؟
نه…یک شمه‌ای از مرگ را احساس کردم.


 قبل از این اتفاق نگاهتان به زندگی و مرگ چگونه بود؟
به مرگ فکر می‌کردم اما به این فکر نمی‌کردم که وقت مردنم رسیده باشد (می‌خندد). می‌دونی من فکر می‌کنم همه ما برای یک هدفی زنده‌ایم و باید به اون هدف برسیم و آن ماموریت را انجام بدهیم تا زندگی‌مان تموم بشه تا تخلیه بشیم و قبل از آن نمی‌میریم.


 مانند همون شب 45 اجرا که منتظر بودید؟
آ… آره… آفرین… تا وقتی انجام نشه فکر می‌کنی یک اتفاقی باید می‌افتاده که هنوز نیفتاده، حالا هر چیزی که باشه… اما من هیچ وقت با مرگ میونه بدی نداشتم و می‌گفتم هر وقت بخواهد بیاد، میاد دیگه.


میونتون با زندگی چطور بود؟
خیلی خوب. ما که روستایی بودیم و با طبیعت و سنگ و کوه و گیاه و آدم و عالم ارتباط داشتیم خودمان را جزو کوچولویی از این طبیعت در گردش می‌دانیم… حتی همون پر کاه هم که باشیم توی این چرخه‌ایم و باید کارمون را درست انجام بدیم. در نتیجه مرگ هست. باید بیاد، وقتی هم بیاد یک تقی می‌زنه روی شونه‌ات و تو برمی‌گردی می‌بینی که بله آقای عزرائیله و باید جمع کنی. اینه که من زیاد نگران مرگ نیستم نگران پر کاه هستم که کارش را درست انجام بده.


 یعنی بعد از این اتفاق زندگی‌تان هیچ تغییری نکرد؟
چرا مناسباتم با مرگ احتیاط‌آمیزتر شد.


 یعنی چی؟
یعنی به خودم گفتم اگه این قرص‌ها و داروها را نخوری دیگه… (می‌خندد)


قبلا بی‌توجه بودید؟
آره، قرص فشار خون باید می‌خوردم که سال‌ها بود قطع کرده بودم… سیگار می‌کشیدم و…


ترک کردید؟
آره، واقعا اتفاق خوبی که افتاد و خدا برای من خواست، ترک کردن سیگار بود. اما یک کم هزینه‌اش را بالا حساب کرد… خیلی بالا (می‌خندد)


 از کی سیگار می‌کشید؟
از 24 سالگی توی زندان شاه، سال 53 بود… آن زمان که به خاطر 4 تا کتابی که خونده بودیم گرفته بودن‌مان… اعصابم خیلی ریخته بود به هم…


 سیگار که کشیدید اعصاب‌تان سرجاش آمد؟
نه اما مورمورم شد که سیگار بکشم.


 آدم احساساتی‌ای هستید؟
آ…


 خب نمی‌خواهد بگید، این معلومه… فکر کنم بیشتر هم درون‌گرایید.
نه من حد وسط ندارم… یک روز وحشتناک این طرف، یک‌روز یک‌جور دیگه… من آدم سهل و ممتنعی هستم… قضاوت درباره خودم سخت…


 چقدر از زندگی‌ای که داشتید، راضی هستید؟
بازهم فرق می‌کنه، گاهی راضی‌ام، خودم را دوست دارم دلم می‌خواد خودم را بوس کنم و بگم که آفرین…خیلی آدم خوبی هستی؛ گاهی نه…


یک جمله درباره شما توی مجله فیلم خوندم که به نظرم درست بود «بهروز بقایی» بازیگری «محبوب» و «بی‌حاشیه» است. خودتان با این توصیف‌ها موافقید؟
درباره خودم چی بگم…


 درباره خودتان نگید… نظرتان را بگویید؟
ببین برای من خیلی مهمه که رو بازی کنم! بسیاری از آدم‌ها در مناسبت‌ها‌ رو بازی نمی‌کنند اما وقتی‌رو بازی کنی حاشیه نداری… دروغ نداری و مردم هم شعور و احساس دارند و می‌فهمند… احساس می‌کنند…


 حالا همین مردم احساس می‌کنند کارهای خوبی که ساخته می‌شد دیگه نیست… مانند خاطرات شیرین دریا… چرا؟
باید از مسوولان بپرسید، چون ما هستیم. همون آدم‌هاییم درسته مسعود – رسام – رفته اما من هستم؛ بیژن – بیرنگ – منوچهر شمسایی– تهیه‌کننده کار و… دیگران هستند اما انگار حواسمان نیست. من این موضوع را به خیلی‌ها گفتم که باید حواسمون به بچه‌ها باشه… که اگه نباشه اینها آدم‌هایی می‌شوند که فردا مهندس می‌شوند و خانه سالمندان ما را می‌سازند… آن وقت دیگه دیره و یکدفعه سقف رومبید روی سرت…


 خود شما پدر هستید؛ می‌خواهم خودتان را قضاوت کنید، پدر خوبی بوده‌اید؟!
این سوال سخته… اما فکر کنم کارم به خانه سالمندان نمی‌کشه و جایم زیادم بد نباشه.

 

 

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ

www.seemorgh.com/culture

منبع: salamatiran.com/ سارا جمال‌آبادی

 

 

مطالب پیشنهادی:

جمشید مشایخی: بیماریی نیست که نگرفته باشم!

 کارگردانی که با سرطان خون جنگید

حوادث تلخ زندگی سه هنرمند ایرانی از زبان خودشان 
 رضا کیانیان: بازیگران صاحب ندارند!

گپی با فرزاد موتمن درباره فیلم و سلامت و زندگی‌

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا